حسین بن منصور حلاج: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
جز ویرایش 217.219.69.133 واگردانده شد به آخرین تغییری که Tanhabot انجام داده بود
خط ۲۱: خط ۲۱:
</ref>
</ref>



hاو را بر سر دار سنگ میزدند و او با خدا مناجات میکرد
یکی از عرفا هم به دلیل ترس از حکومت گلی خشک بر وی زد
و او اه کرد دلیلش را پرسیدند وی گفت ان همه سنگ از روی نادانی بود ولی این گل از دانایی و این مرا بیشتر درد کرد
== پیوند به‌بیرون ==
== پیوند به‌بیرون ==
{{ویکی‌پدیا}}
{{ویکی‌پدیا}}

نسخهٔ ‏۱۸ ژانویهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۲۱

اعدام منصور حلاج

ابوالمغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج (زادهٔ ۲۴۴ هجری)‌ از عارفان ایران در سدهٔ سوم و دهه اول قرن چهارم هجری‌است.[۱]

درباره حلاج

  • نقل است که در ابتدا که ریاضت میکشید،دلقی(کلاهی) داشت که آن را بیست سال بیرون نیاورده بود. روزی به ستم از وی بیرون کردند، گزنده بسیار در وی افتاده بود. یکی را وزن کردند، نیم دانگ بود.
  • نقل است که گرد او عقربی دیدند که میگردید قصد کشتن کردند، گفت : ( دست از وی بردارید که دوازده سال است که ندیم ماست و گرد ما می گردد )
  • نقل است که در شبانه روزی در زندان هزار رکعت نماز می خواند ، گفتند : چو می گویی که من حقم، این نماز برای که خوانی ؟ گفت : ما دانیم قدر ما!
  • نقل است که شب اول که او را حبس کردند بیامدند و او را در زندان ندیدند و جمله زندان را بگشتند کس ندیدند و شب دوم نه او را دیدند نه زندان را ! و شب سوم او را در زندان دیدند . گفتند ( شب اول کجا بودی ؟ و شب دوم تو و زندان کجا بودیت ؟) گفت: شب اول من در حضرت بودم ، از آن (به این دلیل) اینجا نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود ، از آن من و زندان هر دو غایب بودیم .
  • نقل است که در زندان سیصد کس بودند . چون شب درآمد گفت ( ای زندانیان! شما را خلاص دهم ) . گفتند : چرا خود را نمیدهی ؟ گفت : ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم . اگر خواهیم به یک اشارت همه بندها بگشاییم. پس به انگشت اشارت کرد . همه بندها از هم فرو ریخت . گفتند : اکنون کجا رویم؟ که در زندان بسته است . اشارتی کرد در زندن باز شد . پرسیدند تو نمی آیی ؟ گفت (( ما را با او سری است که جز بر سر دار نمیتوان گفت ))
  • حلاج را برای کشتن بردند. می گفت:«حق، حق، حق، اناالحق.»
  • نقل است که در آن میان درویشی از او پرسید که عشق چیست؟

گفت: «امروز بینی و فردا و پس فردا.» آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش به باد بر دادند.[۲]


پیوند به‌بیرون

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ


پانویس

  1. حلاج شهید عشق الهی، دکتر جواد نوربخش، انتشارات یلدا قلم. ISBN 964-5745-00-4
  2. عطار نیشابوری / تَذکَره الاولیا