امیرخسرو دهلوی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Armen54 (بحث | مشارکت‌ها)
Sahim (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۳۳: خط ۳۳:
* «[[نظامی]] که استاد این فن وی است// در این بزمگه شمع روشن وی است// ز ویرانه گنجه شد گنج سنج// رسانید گنج سخن را به پنج// چو خسرو به آن پنج هم‌پنجه شد// وز آن بازوی فکرتش رنجه شد»
* «[[نظامی]] که استاد این فن وی است// در این بزمگه شمع روشن وی است// ز ویرانه گنجه شد گنج سنج// رسانید گنج سخن را به پنج// چو خسرو به آن پنج هم‌پنجه شد// وز آن بازوی فکرتش رنجه شد»
** ''[[عبدالرحمن جامی]]''
** ''[[عبدالرحمن جامی]]''
==بدون منبع==

== پیوند به بیرون ==

{{ویکی‌پدیا}}

{{ناتمام}}

[[رده:شاعران اهل هند|امیرخسرو دهلوی]]/
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا/ تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا/
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا/ تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا/
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد/ به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا/
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد/ به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا/
خط ۴۸: خط ۴۱:
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد/ و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا/
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد/ و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا/
چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر/ به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا/
چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر/ به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا/


== پیوند به بیرون ==

{{ویکی‌پدیا}}

{{ناتمام}}

[[رده:شاعران اهل هند|امیرخسرو دهلوی]]

نسخهٔ ‏۱۵ اوت ۲۰۱۰، ساعت ۰۷:۰۹

امیرخسرو دهلوی، شاعر فارسی‌گوی هند، (۶۵۲ - ۷۲۵ هجری قمری) برابر با (۱۲۵۳ - ۱۳۲۴ میلادی) در دهلی.

دارای منبع

دیوان اشعار

  • «آب که میلش هـمه زی پستی است // در پُریش لاف زبردستی است// آب‌گهرهای کهن را مجوی// دُرّ چو کهن گشت شود زرد‌روی//زنده به ‌مرده مشو ای نا‌تمام// زنده تو کن مرده خود را به ‌نام//زنده‌کنِِِِِ مرده، مسیحافر است //وآنکه دم از مـرده بر‌آرد خر است//زنده که از مرده فضول وی است // مرده به‌ از وی به‌ قبول وی است//از پدر مرده ملاف ای جوان// گرنه سگی چون خوشی از استخوان//از هنر خویش گشا سینه را// مایه مـکن نسبت دیرینه را»
  • «آتش چو به شعله بر‌کشد سر// چه هیزم خشک و چه گل تر»
  • «آدمی است از پی کاری بزرگ // گرنکند، اوست حماری بزرگ»
  • «آدمـیان را سخنی بس بود // گاو بود کش خله در پس بود»
  • «آن دیو بود نه آدمی‌زاد// کز اندُه دیگران شود شاد»
  • «آن‌که به‌ زندان جهالت گم است// هست گدا ورچه زرش صد خم است»
  • «آن‌که خود را شناخت نتواند// آفریننده را کجا داند»
  • «آن‌که نداند رقمی بهر نام// به زفقیهی که بود ناتمام»
  • «بود قطره آب، طوفان مور// به ‌کم مایهٔ‌ای، ناقص آید به ‌شور»
  • «به ‌پای شمع شنیدم ز قیچی پولاد// زبان سرخ سر سبز می‌دهد برباد»
  • «به دل‌ها، نیاز اوستادی قـوی است // کز او هرزمان صنعتـی را نوی است»
  • «چو بر خود نداری روا نشتری // مکش تیغ بر‌گردن دیگری»
  • «خر ِ مانده کز ریش نالان بود// چه‌سود ار زدیباش پالان بود// چو کاهل بود ناقه در خاستن// چه ‌باید به ‌خلخالش آراستـن»
  • «خریدار دُر گرچه باشد بسی// سفالینه را هم ستاند کسی»
  • «داشت شبانی رمه در کوهسار // پیر و جوان گشته از او شیرخوار// شیر که از بز به سبـو ریختی//آب در آن شیر درآمیختی// بردی از آن آب طمع هم به شیر// نقره ستاندی چه ز برنا و پیر// روزی از آن کوه به ‌صحرای خاک// سیل در‌آمد رمه را برد پاک// آن‌که جهان سوختهٔ شیر کرد// سوخته شد ناگه از آن شیر سرد// خواجه چو شد با‌غم و آزار جفت// کارشناسیش در‌آن حال گفت// کان‌همه آب تو که در شیر بود// شد همه سیل و رمه را درربود// مرد شبان ز آن سخـن با‌شکوه// ماند سـرافکنده چو سیلاب کوه»
  • «در فتنه بستن، زبان بستن است // که گیتی به ‌نیک و بد آبستن است// پشیمان ز گفتار دیدم بسی// پشیمان نگشت از خموشی کسی»
  • «روز بی‌آبی آسیا از شاش موشی گردد// در گاه تنگی شبان از بز نر نیز دوشد»
  • «صد رحمـت ایزدی بر‌آن مرد// کز کیسه خود بود جوانمرد»
  • «علم کـز اعمال نشانیش نیست // کالبدی دارد و جانیش نیست»
  • «کاردانی به‌کشوری نبود// که از آن کاردان‌تری نبود»
  • «گر رشته گسست می‌توان بست// لیکن گرهیش در میان است»
  • «گفته‌اند آن‌چنان که باید گفت// از پس مرده بد نشاید گفت»
  • «لیکن آخر زنی و هیچ زنـی// نتوان داشت محرم سخنی// زن که در عقل باکمال بود// راز پوشیدنش محال بود»
  • «مردن آدمی به ‌ناکامی// بهتر از زیستن به ‌بدنامی»
  • «هفت و نُه این صنم عشوه‌ساز// عقل‌فریب آمد و بُرنانواز»

درباره امیرخسرو دهلوی

  • «نظامی که استاد این فن وی است// در این بزمگه شمع روشن وی است// ز ویرانه گنجه شد گنج سنج// رسانید گنج سخن را به پنج// چو خسرو به آن پنج هم‌پنجه شد// وز آن بازوی فکرتش رنجه شد»

بدون منبع

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا/ تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا/ به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد/ به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا/ رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم/ دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تر بادا/ گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو/ که آن آواره‌ی از کوی بتان آواره تر بادا/ همه گویند کز خون‌خواریش خلقی بجان آمد/ من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا/ دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد/ و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا/ چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر/ به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا/


پیوند به بیرون

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ