محمد مصدق: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
خط ۸: | خط ۸: | ||
==بُنمایه== |
==بُنمایه== |
||
بخشی از دفاعیات زنده یاد دکتر مصدق در جلسه سی و چهارم دادگاه نظامی |
بخشی از دفاعیات زنده یاد دکتر مصدق در جلسه سی و چهارم دادگاه نظامی |
||
==آبی ِ خاکستری ِ سیاه== |
==آبی ِ خاکستری ِ سیاه== |
||
== (حمید مصدق) == |
|||
در شبان غم تنهايي خويش، |
|||
عابد چشم سخنگوي توام . |
|||
من در اين تاريكي، |
|||
من در اين تيره شب جانفرسا، |
|||
زائر ظلمت گيسوي توام . |
|||
شكن گيسوي تو، |
|||
موج درياي خيال . |
|||
كاش با زورق انديشه شبي، |
|||
از شط گيسوي مواج تو، من |
|||
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم . |
|||
كاش بر اين شط مواج سياه، |
|||
همه عمر سفر مي كردم . |
|||
***** |
|||
... |
|||
واي، باران؛ |
|||
باران؛ |
|||
شيشه پنجره را باران شست . |
|||
از اهل دل من اما، |
|||
- چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟ |
|||
آسمان سربي رنگ، |
|||
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ . |
|||
مي پرد مرغ نگاهم تا دور، |
|||
واي، باران، |
|||
باران، |
|||
پر مرغان نگاهم را شست . |
|||
***** |
|||
خواب روياي فراموشيهاست ! |
|||
خواب را دريابم، |
|||
كه در آن دولت خواموشيهاست . |
|||
من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم، |
|||
و ندايي كه به من ميگويد : |
|||
« گر چه شب تاريك است |
|||
« دل قوي دار، |
|||
سحر نزديك است |
|||
دل من، در دل شب، |
|||
خواب پروانه شدن مي بيند . |
|||
مهر در صبحدمان داس به دست |
|||
آسمانها آبي، |
|||
- پر مرغان صداقت آبي ست - |
|||
ديده در آينه صبح تو را مي بيند . |
|||
از گريبان تو صبح صادق، |
|||
مي گشايد پرو بال . |
|||
تو گل سرخ مني |
|||
تو گل ياسمني |
|||
تو چنان شبنم پاك سحري ؟ |
|||
- نه؟ |
|||
از آن پاكتري . |
|||
تو بهاري ؟ |
|||
- نه، |
|||
- بهاران از توست . |
|||
از تو مي گيرد وام، |
|||
هر بهار اينهمه زيبايي را . |
|||
هوس باغ و بهارانم نيست |
|||
اي بهين باغ و بهارانم تو ! |
|||
***** |
|||
... |
|||
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار! |
|||
كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن ! |
|||
باز كن پنجره را ! |
|||
تو اگر باز كني پنجره را، |
|||
من نشان خواهم داد ، |
|||
به تو زيبايي را . |
|||
بگذر از زيور و آراستگي |
|||
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد |
|||
كه در آن شوكت پيراستگي |
|||
چه صفايي دارد |
|||
آري از سادگيش، |
|||
چون تراويدن مهتاب به شب |
|||
مهر از آن مي بارد . |
|||
باز كن پنجره را |
|||
من تو را خواهم برد؛ |
|||
به عروسي عروسكهاي |
|||
كودك خواهر خويش؛ |
|||
كه در آن مجلس جشن |
|||
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس . |
|||
صحبت از سادگي و كودكي است . |
|||
چهره اي نيست عبوس . |
|||
كودك خواهر من، |
|||
امپراتوري پر وسعت خود را هر روز، |
|||
شوكتي مي بخشد . |
|||
كودك خواهر من نام تو را مي داند |
|||
نام تو را ميخواند ! |
|||
- گل قاصد آيا |
|||
با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! - |
|||
باز كن پنجره را |
|||
من تو را خواهم برد |
|||
به سر رود خروشان حيات، |
|||
آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛ |
|||
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز . |
|||
باز كن پنجره را ! - |
|||
- صبح دميد ! . |
|||
***** |
|||
... |
|||
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت |
|||
يادگاران تواند . |
|||
رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ |
|||
در تمام در و دشت |
|||
سوكواران تواند . |
|||
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد |
|||
رفته اي اينك، اما آيا |
|||
باز بر مي گردي ؟ |
|||
چه تمناي محالي دارم |
|||
خنده ام مي گيرد ! |
|||
***** |
|||
... |
|||
و چه روياهايي ! |
|||
كه تبه گشت و گذشت . |
|||
و چه پيوند صميميتها، |
|||
كه به آساني يك رشته گسست . |
|||
چه اميدي، چه اميد ؟ |
|||
چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد . |
|||
دل من مي سوزد، |
|||
كه قناريها را پر بستند . |
|||
كه پر پاك پرستوها را بشكستند . |
|||
و كبوترها را |
|||
- آه، كبوترها را ... |
|||
و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد. |
|||
***** |
|||
در ميان من و تو فاصله هاست . |
|||
گاه مي انديشم ، |
|||
- مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري ! |
|||
تو توانايي بخشش داري . |
|||
دستاي تو توانايي آن را دارد ؛ |
|||
- كه مرا، |
|||
زندگاني بخشد . |
|||
چشمهاي تو به من مي بخشد |
|||
شور عشق و مستي |
|||
و تو چون مصرع شعري زيبا، |
|||
سطر برجسته اي از زندگاني من هستي. |
|||
***** |
|||
... |
|||
من به بي ساماني، |
|||
باد را مي مانم . |
|||
من به سرگرداني، |
|||
ابر را مي مانم. |
|||
من به آراستگي خنديدم . |
|||
من ژوليده به آراستگي خنديدم . |
|||
- سنگ طفلي، اما، |
|||
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت . |
|||
قصه بي سر و ساماني من، |
|||
باد با برگ درختان مي گفت . |
|||
باد با من مي گفت : |
|||
« چه تهي دستي، مَرد! |
|||
ابرباورميكرد. |
|||
***** |
|||
من در آيينه رخ خود ديدم |
|||
وبه تو حق دادم. |
|||
آه مي بينم، مي بينم |
|||
تو به اندازه تنهايي من خوشبختي |
|||
من به اندازه زيبايي تو غمگينم |
|||
***** |
|||
... |
|||
بي تو در مي يابم، |
|||
چون چناران كهن |
|||
از درون تلخي واريزم را. |
|||
كاهش جان من اين شعر من است . |
|||
آرزو مي كردم، |
|||
كه تو خواننده شعرم باشي . |
|||
- راستي شعر مرا مي خواني ؟ - |
|||
نه، دريغا، هرگز، |
|||
باورم نيست كه خواننده شعرم باشي . |
|||
- كاشكي شعر مرا مي خواندي ! - |
|||
***** |
|||
... |
|||
گاه مي انديشم، |
|||
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟ |
|||
آن زمان كه خبر مرگ مرا |
|||
از كسي مي شنوي، روي تو را |
|||
كاشكي مي ديدم . |
|||
شانه بالا زدنت را، |
|||
- بي قيد - |
|||
و تكان دادن دستت كه، |
|||
- مهم نيست زياد - |
|||
و تكان دادن سر را كه، |
|||
- عجيب ! عاقبت مرد ؟ |
|||
- افسوس ! |
|||
- كاشكي مي ديدم ! |
|||
من به خود مي گويم : |
|||
« چه كسي باور كرد |
|||
« جنگل جان مرا |
|||
« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟ |
|||
***** |
|||
... |
|||
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها، |
|||
با تو اكنون چه فراموشيهاست . |
|||
چه كسي مي خواهد |
|||
من و تو ما نشويم |
|||
خانه اش ويران باد ! |
|||
من اگر ما نشوم، تنهايم |
|||
تو اگر ما نشوي، |
|||
- خويشتني |
|||
از كجا كه من و تو |
|||
شور يكپارچگي را در شرق |
|||
باز بر پا نكنيم |
|||
از كجا كه من و تو |
|||
مشت رسوايان را وا نكنيم . |
|||
من اگر برخيزم |
|||
تو اگر برخيزي |
|||
همه بر مي خيزند |
|||
من اگر بنشينم |
|||
تو اگر بنشيني |
|||
چه كسي برخيزد ؟ |
|||
چه كسي با دشمن بستيزد ؟ |
|||
چه كسي |
|||
پنجه در پنجه هر دشمن دون |
|||
- آويزد |
|||
***** |
|||
دشتها نام تو را مي گويند . |
|||
كوهها شعر مرا مي خوانند . |
|||
كوه بايد شد و ماند، |
|||
رود بايد شد و رفت، |
|||
دشت بايد شد و خواند . |
|||
در من اين جلوه اندوه ز چيست ؟ |
|||
در تو اين قصه پرهيز - كه چه ؟ |
|||
در من اين شعله عصيان نياز، |
|||
در تو دمسردي پاييز - كه چه ؟ |
|||
حرف را بايد زد ! |
|||
درد را بايد گفت ! |
|||
سخن از مهر من و جور تو نيست . |
|||
سخن از |
|||
متلاشي شدن دوستي است ، |
|||
و عبث بودن پندار سرور آور مهر |
|||
... |
|||
***** |
|||
سينه ام آينه اي ست، |
|||
با غباري از غم . |
|||
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار . |
|||
... |
|||
من چه مي گويم،آه ... |
|||
با تو اكنون چه فراموشيها؛ |
|||
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست . |
|||
تو مپندار كه خاموشي من، |
|||
هست برهان فراموشي من . |
|||
من اگر برخيزم |
|||
تو اگر برخيزي |
|||
همه برمي خيزند |
|||
---- |
|||
{{ویکیپدیا}} |
|||
{{ناتمام}} |
نسخهٔ ۱۴ دسامبر ۲۰۰۸، ساعت ۰۸:۱۸
محمد مصدق(۲۹ اردیبهشت ۱۲۶۱ - ۱۴ اسفند ۱۳۴۵) دولتمرد ایرانی و نخستوزیر ایران از ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ بود.
در دادگاه محاکمه
- حیات و عرض و مال و موجودیت من و امثال من در برابر حیات و استقلال و عظمت و سرافرازی میلیونها ایرانی و نسلهای متوالی این ملت کوچکترین ارزشی ندارد و از آنچه برایم پیش آوردهاند تأسف ندارم و یقین دارم وظیفه تاریخی خود را تا سر حد امکان انجام دادهام. من به حس و عیان میبینم که این نهال برومند در خلال تمام مشقتهایی که امروز گریبان همه را گرفته، به ثمر رسیدهاست و خواهد رسید. عمر من و شما و هر کس چند صباحی، دیر و یا زود به پایان میرسد. ولی آنچه میماند حیات و سرافرازی یک ملت مظلوم و ستمدیده است.
- آری تنها گناه من وگناه بزرگ و بسیار بزرگ من این است که صنعت نفت ایران را ملی کردهام و بساط استعمار و اعمال نفوذ سیاسی و اقتصادی عظیمترین امپراطوریهای جهان را از این مملکت برچیده ام و پنجه در پنجه مخوفترین سازمانهای استعماری و جاسوسی بین المللی درافکنده ام و به قیمت از بین رفتن خود و خانواده ام و به قیمت جان و عرض و مالم خداوند مرا توفیق عطا فرمود تا با همت و اراده مردم آزاده این مملکت بساط این دستگاه وحشت انگیز را درنوردم. من طی این همه فشار و ناملایمات، این همه تهدید و تضییقات از علت اساسی و اصلی گرفتاری خود غافل نیستم و به خوبی میدانم که سرنوشت من باید مایه عبرت مردانی شود که ممکن است در آتیه در سراسر خاورمیانه در صدد گسیختن زنجیر بندگی و بردگی استعمار برآیند.
بُنمایه
بخشی از دفاعیات زنده یاد دکتر مصدق در جلسه سی و چهارم دادگاه نظامی