نورالهدی منگنه: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
'''[[w:نورالهدی منگنه|نورالهدی منگنه]]''' با لقب '''منیر السلطنه''' (۴ ژانویه ۱۹۰۴، [[تهران]] - ؟) روان‌شناس کودکان، کشنگر حقوق زنان، روزنامه‌نگار، خوشنویس، مؤلف و شاعر [[ایرانی]] بود. او که همچنین هنرمند [[w:ابریشم‌دوزی|ابریشم‌دوز]] نیز بود، زندگی‌نامه‌اش ناقص و سال درگذشت او نامعلوم است و آگاهی‌ها از او تا ۱۹۵۶-۵۸ در دسترس است.<ref name="زنان سخنور">{{یادکرد کتاب|| نام خانوادگی =مشیر سلیمی| نام =علی‌اکبر| فصل=نورالهدی| عنوان =زنان سخنور| جلد =دوم| سال =سال ۱۹۵۶م| ناشر =مؤسسهٔ مطبوعاتی علمی| مکان =تهران| زبان =fa| صفحه =ص ۳۲۳}}</ref>
'''[[w:نورالهدی منگنه|نورالهدی منگنه]]''' با لقب '''منیر السلطنه''' (۴ ژانویه ۱۹۰۴، [[تهران]] - ؟ احتمالاً دهه ی ۱۹۶۰، [[تهران]]) روان‌شناس کودکان، کشنگر حقوق زنان، روزنامه‌نگار، خوشنویس، مؤلف و شاعر [[ایرانی]] بود. او که هنرمند [[w:ابریشم‌دوزی|ابریشم‌دوز]] نیز بود، سال درگذشت او نامعلوم است و آگاهی‌ها از او تا ۱۹۵۶-۵۸ در دسترس است.<ref name="زنان سخنور">{{یادکرد کتاب|| نام خانوادگی =مشیر سلیمی| نام =علی‌اکبر| فصل=نورالهدی| عنوان =زنان سخنور| جلد =دوم| سال =سال ۱۹۵۶م| ناشر =مؤسسهٔ مطبوعاتی علمی| مکان =تهران| زبان =fa| صفحه =ص ۳۲۳}}</ref>
[[پرونده:Nur ul-Huda Manganeh.png|بی‌قاب|چپ]]
[[پرونده:Nur ul-Huda Manganeh.png|بی‌قاب|چپ]]



نسخهٔ ‏۲۵ ژوئن ۲۰۱۷، ساعت ۱۱:۵۴

نورالهدی منگنه با لقب منیر السلطنه (۴ ژانویه ۱۹۰۴، تهران - ؟ احتمالاً دهه ی ۱۹۶۰، تهران) روان‌شناس کودکان، کشنگر حقوق زنان، روزنامه‌نگار، خوشنویس، مؤلف و شاعر ایرانی بود. او که هنرمند ابریشم‌دوز نیز بود، سال درگذشت او نامعلوم است و آگاهی‌ها از او تا ۱۹۵۶-۵۸ در دسترس است.[۱]

گفتاوردها

به حرفی بجوشد همی خون به تن      شود نرم کینه ز دیگر سخن
اگر وضع گفتن بدین سان بود      تو خوش کن کلام و بکاه از محن[۱]
* * *
احسان چو کنی هبر تهیدست هلا      بزم تو شود روشن و پر نور و ضیا
نیکی سبب بقای عمرست ترا      اما منما در این علم روی و ریا[۱]
* * *
این هستی ما بود یکی باغ صفا      آن باغ صفا بود ز احسان و عطا
رونق بدهد وجود ما را نیکی      نیکی است نشانه‌ای ز الطاف خدا[۱]
* * *
گر عقل دهد مهار خود را به هوا      مخلوط شود هوس به عشق تنها
آن عشق مجازی است چو یک دیو رجیم      بر دوزخ اخلاق کشاند ما را[۱]
* * *
یک پای به میخانه نهد شیخ دغا      پای دگری به مسجد از روی ریا
یکدست به سوی ساغر و بادهٔ ناب      با دست دگر دعا کند سوی خدا[۱]
* * *
یاری که به دشمنت کند مهر و وفا      او هست ترا دشمن جانی به خفا
از راه خرد بگسل، ازو رشتهٔ مهر      زان پیش که چون مار گزد جان ترا[۱]
* * *
از گفتهٔ ناروا بپرهیز دلا      زان گفته ز عرش بر زمین گیری جا
هر دانه دهد حاصلی اندر دوران      گندم نشود حاصلت از جو جانا[۱]
* * *
هر دل ز قناعت نشود گنج غنا      هرکس نشود شهره چو حاتم به سخا
این فیض بود خاص به ارباب ولا      آنان که بری شدند از روی و ریا[۱]
* * *
گر یار شود همت عالی با ما      ناید به نظر زمانه و مافیها
از بسکه دورو شدند با ما مردم      دیگر نشناسیم گلیم از دیبا[۱]
* * *
کردی دل خود سیه ز بیداد و ریا      پیوستی از آن حنظل خود با صفرا
دنیاست یکی باغ و تو آن را ثمری      جز جور ثمر نیابی از نخل جفا[۱]
* * *
ز آلودگی کذب رها کن جان را      این طبل میان تهی است افکن آن را
از کذب مکن تیره رخ ایمان را      به ژاژ میالای زبان جان را[۱]
* * *
هر جا که بود اهرمنی راهنما      هرگز نبرد راه کسی سوی خدا
گر لقمه سالوس ترا گشت غذا      جسمت شود آکنده ز انواع بلا[۱]
* * *
زنهار مپیچ رخ ز گفتار صواب      زان راه مرو که هست ویران و خراب
بر توسن حیله‌اگر برآیی آخر      افتی به زمین و پا در آید ز رکاب[۱]
* * *
می‌کوش به‌آبادی دل‌های خراب      سرمشق بگیر ز آفتاب و مهتاب
فیاض بود مهر به هر پست و بلند      زین آب‌نما نهال جان را شاداب[۱]
* * *
شو بر حذر از عدوی دون در هر باب      بیگانه گذار و آشنا را دریاب
هرچیز راسندت زیان، زان پرهیز      زنهار مگرد گرد یار نایاب[۱]
* * *
گفتار نکو راست شمیمی چون گلاب      هر گفتهٔ بیجاست ترا همچو سراب
با دانش و اندیشه به گفتار گرای      از راه سخن ارزش خود را دریاب[۱]
* * *
یاد آر ز پیری، ای پسر، گاه شباب      فرصت رود از دست تو حالی دریاب
چون داد خدا، تو هم بده مردم را      خورشید صفت به سوی ویرانه شتاب[۱]
* * *
هرجا که بداندیش طبیب درد است      حال و رخ بیمار فکار و زرد است
زنهار مباش با بداندیش قرین      سوزان بودش دل و دم او سرداست[۱]
* * *
هرکس که به شد به هوش دور از هوس است      در عالم خوشدلی خردمند کس است
با ناخن قهر خود دلی نخراشد      داند که خراش دل سزاوار خس است[۱]
* * *
بر هر که نظر کنی مپرس از مکنت      کاخلاق ستوده و هنر شد زینت
از مام و پدر سخن از او هیچ مپرس      از علم و ادب بگوی و سعی و همت[۱]
* * *
در دور جهان نیست سراسر لذت      هر دور کند عزت ما را ذلت
گل با همه تازکی به خار است قرین      همراه بود به هر سعادت نکبت[۱]
* * *
هر آینه‌ای که از صفا بی‌رنگ است      عکس تو دهد باز چون آن بی‌رنگ است
هرجا که بود پاکدلی جای خداست      آن پاکدلی ز پرتو فرهنگ است[۱]
* * *
هر جور بود زشت چه از خصم چه دوست      هر تیغ برون آورد از پیکر پوست
هر دون که برد نیاز بر ثروتمند      ظاهر کند آنچه را که بنهفته در اوست[۱]
* * *
دنیا قفسی است نی مقام رفعت      هر پردهٔ آن اهل خرد را عبرت
هر نیک و بدش بود بسی زودگذر      ای کاش غنیمت بشماری فرصت[۱]
* * *
نیکی اگرت پیش نیاید از بخت      ای دوست به خود مگیر دنیا را سخت
چون نیک و بد زمانه اندر گذر است      خوش باش و چو پادشاه بنشین بر تخت[۱]
* * *
این زندگی دو روزه پر از خطر است      هرجا نگری کشاکش سیم و زر است
هر دل که شود ز مهر یزدان روشن      در چشم جهان خزانه‌ای پر گهر است[۱]
* * *
خوش آنکه به جان نهال ادبار نگاشت      خوشحال دلی که باری از خار نداشت
خوشبخت هرآنکه در پی کسب و هنر      شاگرد شد و از آن عمل عار نداشت[۱]
* * *
گر چشمهٔ نوش است لب شیرینت      سرگشته چون من، دور طرهٔ مشکینت
چون اختر طالعت، ندارد نوری      سختی و بدی شود، دوصد چندینت[۱]
* * *
این شبرو گیتی که اسیر هوس است      گه دزد دغا باشد و گاهی عسس است
این چرخ بود پست، بلندش مشمار      این گل که تو بینی به نظر خار و خس است[۱]
* * *
می‌باش به پیران ز محبت فرزند      شیرین به مزاق هرجوان شود چون قند
بینی چو ز کودکان به هر جای نشان      می‌کن پدری و باش از جان خورسند[۱]
* * *
آن را که به روزگار نامی باید      باید که زر و سیم به چشمش ناید
گر علم و هنر نیست کسی را بی‌نام      برگو در گنجینه زر بگشاید[۱]
* * *
هر سوخته‌دل، حوصله بسیار کند      با مرهم صبر زخم هموار کند
گر حوصله و صبر نباشد در کار      بی‌حوصله با چه دلخوشی کار کند[۱]
* * *
هر ابر سیه به بحر، باران نشود      هر قطره چنان گوهر تابان نشود
هر مرغ چو بلبل، خوش الحان نشود      هر بی‌پدری صاحب عنوان نشود[۱]
* * *
ای دل ز تلوّن تو بشو دامن خود      این دام قوی مکن به پیراهن خود
پرهیز کن از آتش سوزندهٔ جهل      این مار مده جای به پیراهن خود[۱]
* * *
آن کوه چو خروس بی‌محل می‌خواند      بی‌جای در اوفتد و بره واماند
آنست هنرمند بر اهل خِرَد      جو جای کلام و گاه آن را داند[۱]
* * *
خوشبخت کسی که نیک‌خویی داند      داند که زمانه وضع خود گرداند
هر تشنه و هر برهنه را چون بیند      آبی دهد و برهنه را پوشاند[۱]
* * *
آن کس که ز ادعا به طبلی ماند      گاه هنر و عمل به ره درماند
در حشمت و جاه اگر سلیمان گردد      چون دیو رجیم خلق را ترساند[۱]
* * *
آنان که از این و آن کمک می‌جویند      بگذاشته راستی و کج می‌پویند
از منت مردم چو کنی دل پژمان      خرم گل و سبزه‌ای که خود می‌روبند[۱]
* * *
آن کس که کشاروز به دشتی باشد      عمری پی تخم و کار و کشتی باشد
دل‌گرم به تفریح و به گشتی باشد      دنیا بر او همچو بهشتی باشد[۱]
* * *
سر بر در هرکسی نیاور تو فرود      هرچند نهی بخشت هنگام غنود
آسان شود از فکر دلا هر دشوار      بردی بر غیر، درد و رنجت افزود[۱]
* * *
خورسند کسی که خویشتن‌دار بود      دور از شرر آتش پندا بود
از گفتن عیب مردمان بندد لب      در بند عیوب خود گرفتار بود[۱]
* * *
هر نغمه به گوش دل سماعی دارد      هر ذره ز خویشتن شعاعی دارد
تو نیک‌روش باش و مترس از بدگوی      از دزد بترسد که متاعی دارد[۱]
* * *
ای دوست ترا دزد نگهبان نشود      وان گرگ دغا به گله چوپان نشود
دریای تهی قرین توفان نشود      با ریب و ریا دیون سلیمان نشود[۱]
* * *
خوشحال کسی که آز از دل راند      بیچاره و لخت راه، ز نو پوشاند
از پای یتیم بینوا خار کند      بر خسته‌دلال جام طرب نوشاند[۱]
* * *
شاگرد به دانش و هنر گرچه فزود      گر آنکه ز لوح دل خدا را نزدود
هرگز نرسد به رتبت استادی      صد سال اگر زید همانست که بود[۱]
* * *
اطفال نهال زندگی را ثمرند      از مادر و پدر به عالم اثرند
گر پا به ره علم و هنر بگذارند      بُستان جهان را به شجر بارورند[۱]
* * *
خوشبخت نشد هر آنکه زیبا گردید      بدبخت نه آنکه بد هیولا گردید
طالع نشود نیک به زیبایی رخ      در چشم بسی زشت که زیبا گردید[۱]
* * *
پوشیدن عیب مردم آسان باشد      نا دیدن عیب کار نیکان باشد
بر عیب کسان دیده خود برهم نه      خوش آنکه به رازها نگهبان باشد[۱]
* * *
روشن دل آنکه خود پریشان نشود      از خوب و بد زمانه حیران نشود
ملاح شود به کشتی بحر وجود      دریای تنش دچار توفان نشود[۱]
* * *
پاداش به کردهٔ نکو خوش باشد      نیکی به روان نیکخو خوش باشد
تعجیل مکن به هیچ کاری زنهار      در کار، حساب مو به مو خوش باشد[۱]
* * *
دوران فلک به محور داد رود      هر نیک و بد ترا مکافات دهد
گر بد کنی از عذاب کیفر بهراس      آن کس که دل از بند غم آزاد شود[۱]
* * *
خرم دل آنکه پیکار نبود      از نیک و بد جهان خبردار نبود
از حاصل عمر جز ادب برنگرفت      جز دانه نیکی‌اش در انبار نبود[۱]
* * *
هرکس به جهان نام نکویی دارد      در دهر هماره آبرویی دارد
هرباغ که باغبان خوبی دارد      گل‌هاش ببین چه رنگ و رویی دارد[۱]
* * *
هنگام خوشی همه ترا یار شوند      چون ناخوشی آید از تو بیزار شود
یاران شفیق در جهان آنان‌اند      کاندر همه عمر با تو همکار شوند[۱]

دربارهٔ او

  • «بعض نوشته‌های ایشان الحق نور هدایتی است که فرا راه جوانان ما پرتو افکنده است. این خانم دانشمند سال‌هاست که با یک هدف عالی و منظور شریف در راه فرهنگ کشور ما قدم می‌زنند از راه سخنرانی، تلقین مقالات و کتب، اذهان تاریک را روشنایی می‌بخشد و چراغ رستگاری را بر سر رستگاری اطفال بیگناه ما که دیوهای جیانت‌کار برای انحراف روح آنان در کمین نشسته‌اند گرفته و راهنمایی می‌کنند.»
  • «خانم نوراالهدی منگنه در تألیف و تدوین و انتشار این کتاب [راه‌اموز خانواده] حقِّ مادری را در راهنمایی مادران و فرزندان کشور ادا کرده و از بیان اصولی که در تربیت فرزند از عوال مؤثر شمرده می‌شود دقیقه‌ای فروگذار نفرموده است، از مزایای آشکا این مجموعهٔ نفیس آن است که مؤلف مطالب را با نهایت سادگی و روشنی نوشته و در تنظیم فصول و آواب، از اطنابِ مُمِل دوری جسته و در ضمن مباحثات، جابجا داستانی لطیف و شیرین به مناسبتی نقل فرموده که خواننده به شوق و رغبت می‌خواند و احساس خستگی نمی‌کند.»

منابع