۶۲۵
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
== دارای منبع==
*« خوردن روزی یک [[سیب]] ، [[پزشک]] را از شما دور می کند.»
** <small>''ضرب المثل آمریکایی''
*«باغ ما سه درخت [[سیب]] داشت، [[سیب|سیبهای]] آنها به رنگ گونههای فریده بود.وقتیکه شعلهورش میکردم و گونههایش گلگون میشدند.فریده که به باغ ما میآمد، اول به سراغ درختهای [[سیب]] میرفت.آدمی همیشه فریفتهی چیزهاییست که از آنها دور است.»▼
*«روزهایی که با هم قهر بودیم، [[سیب|سیبهای سرخ]] را میچیدم،آنها را نوازش میکردم، و به آب جوی میدادم.اب آنها را به سوی باغ فریده میبرد.از دنبال آنها میرفتم و هر جا به علفها و پونههای کنار جوی گیر میکردند،با ترکهی دستم آزادشان میکردم.در آنسوی دیوار فریده را میدیدم که با شادی دنبال آنها میدود و آنها را از آب میگیرد.'''حالا که آن باغ خالیست، برای که سیبها را به آب جوی بیاندازم؟'''»▼
** <small>کتاب: همیان ستارگان- داستان برای که سیبها را به آب جوی بیاندازم. نوشتۀ:عباس حکیم .صفحه 499</small> ▼
*«سرانجام اشکهایش را پاک کرد.لحظهای آرام گرفت. در سکوت غمانگیزی مرا بوسید و از جیب جلیقاش که در گوشۀ زندان افتاده بود، چند شاهی پول خورد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت:«برایش [[سیب|سیب قندی]] بخر.» مثل اینکه با این کار به خودش هم دلداری داد.»▼
*«بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم، اما هر سال بهار، در آخرین روزهای فصل و اوایل تابستان که [[سیب|سیب قندی]] به بازار میآید، این میوۀ سفید و ظریف با آن عطر لطیفش مرا به یاد آخرین دیدار پدرم در زندان میاندازد:پدری که خیلی زود از دست دادمش... »▼
** <small>کتاب: همیان ستارگان- داستان سیب قندک . نوشتۀ:علیاکبر کسمایی.صفحه284 و 285</small> ▼
*«اوه!وقتی بادهای جنوب میوزند،[[سیب]]ها خوشحال هستند.»
**<small>ویلیام والاس هارنی،آدونیس</small>
*«اما آن دو مرد فروشندهٔ [[سیب]] ، پس یکی از ایشان کسی است که برای محبت خدای موعظه میکند.»
**<small>''انجیل برنابا از برنابا ، مترجم حیدرقلی سردار کابلی''</small>
*«لیکن کسی که پوست را به وزن آن به طلا میفروشد و [[سیب]] را مینهد، همانا او کسی است که بشارت میدهد تا مردم راضی شوند.»
**<small>''انجیل برنابا از برنابا ،مترجم حیدرقلی سردار کابلی ،فصل ۱۳۴''</small>
*«به ایشان فرمود: بنگرید به درستی که عطا میکنم شما را هر ثمری که بخورید از آن، به جز [[سیب]] و گندم.»
**<small>''انجیل برنابا از برنابا ، مترجم حیدرقلی سردار کابلی، فصل 38''</small>
*« ظهر تابستان است.▼
▲*ظهر تابستان است.
سایه ها می دانند ،که چه تابستانی است.
آری
تا شقایق هست ، [[زندگی]] باید کرد.»
*
▲*«باغ ما سه درخت [[سیب]] داشت، [[سیب|سیبهای]] آنها به رنگ گونههای فریده بود.وقتیکه شعلهورش میکردم و گونههایش گلگون میشدند.فریده که به باغ ما میآمد، اول به سراغ درختهای [[سیب]] میرفت.آدمی همیشه فریفتهی چیزهاییست که از آنها دور است.»
▲*«روزهایی که با هم قهر بودیم، [[سیب|سیبهای سرخ]] را میچیدم،آنها را نوازش میکردم، و به آب جوی میدادم.اب آنها را به سوی باغ فریده میبرد.از دنبال آنها میرفتم و هر جا به علفها و پونههای کنار جوی گیر میکردند،با ترکهی دستم آزادشان میکردم.در آنسوی دیوار فریده را میدیدم که با شادی دنبال آنها میدود و آنها را از آب میگیرد.'''حالا که آن باغ خالیست، برای که سیبها را به آب جوی بیاندازم؟'''»
▲** کتاب: همیان ستارگان- داستان برای که سیبها را به آب جوی بیاندازم. نوشتۀ:عباس حکیم .صفحه 499
▲*«سرانجام اشکهایش را پاک کرد.لحظهای آرام گرفت. در سکوت غمانگیزی مرا بوسید و از جیب جلیقاش که در گوشۀ زندان افتاده بود، چند شاهی پول خورد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت:«برایش [[سیب|سیب قندی]] بخر.» مثل اینکه با این کار به خودش هم دلداری داد.»
▲*«بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم، اما هر سال بهار، در آخرین روزهای فصل و اوایل تابستان که [[سیب|سیب قندی]] به بازار میآید، این میوۀ سفید و ظریف با آن عطر لطیفش مرا به یاد آخرین دیدار پدرم در زندان میاندازد:پدری که خیلی زود از دست دادمش... »
▲** کتاب: همیان ستارگان- داستان سیب قندک . نوشتۀ:علیاکبر کسمایی.صفحه284 و 285
== پیوند به بیرون ==
|