چشم‌هایش: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Zzvf (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
ابرابزار
خط ۱: خط ۱:
'''[[W:چشم‌هایش|چشم‌هایش]]'''، یکی از بهترین کتاب‌های [[W:بزرگ علوی|بزرگ علوی]]، ([[بهمن ماه]] [[۱۲۸۲ (خورشیدی)|۱۲۸۲]] - [[۲۱ بهمن]] [[۱۳۷۵ (خورشیدی)|۱۳۷۵]]) برابر با ([[دوم فوریه]] [[۱۹۰۴ (میلادی)|۱۹۰۴]] - [[۱۶ فوریه]] [[۱۹۹۷ (میلادی)|۱۹۹۷]]). چشم‌هایش، در سال ([[۱۹۵۲ (میلادی)|۱۹۵۲ میلادی]]) منتشر شد.
'''[[W:چشم‌هایش|چشم‌هایش]]'''، یکی از بهترین کتاب‌های [[W:بزرگ علوی|بزرگ علوی]]، ([[بهمن ماه]] [[۱۲۸۲ (خورشیدی)|۱۲۸۲]] - [[۲۱ بهمن]] [[۱۳۷۵ (خورشیدی)|۱۳۷۵]]) برابر با ([[دوم فوریه]] [[۱۹۰۴ (میلادی)|۱۹۰۴]] - [[۱۶ فوریه]] [[۱۹۹۷ (میلادی)|۱۹۹۷]]). چشم‌هایش، در سال ([[۱۹۵۲ (میلادی)|۱۹۵۲ میلادی]]) منتشر شد.
[[پرونده:چشم هایش.jpg|220px|بندانگشتی|چپ|]]
----


----
=== فصل اول ===
=== فصل اول ===
* «شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ‌کس نفسش در نمی‌آمد؛ همه ازهم می‌ترسیدند، خانواده‌ها از کسان‌شان می‌ترسیدند بچه‌ها از معلمین‌شان، معلمین از فراش‌ها، و فراش‌ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می‌ترسیدند، از سایه‌شان باک داشتند. همه‌جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را دنبال خودشان می‌دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به‌دور و بر خودشان می‌نگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشته‌ای بر نخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگ‌آسایی در تمام کشور حکم‌فرما بود. همه خود را راضی قلمداد می‌کردند. روزنامه‌ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغ‌های شاخدار پخش می‌کردند. کی جرأت داشت علنآ بگوید که فلان چیز بد است مگر ممکن می‌شد در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد. اندوه و بیحالی و بدگمانی و یأسِ مردم در بازار و خیابان هم به‌چشم می‌زد مردم واهمه داشتند از این‌که در خیابان‌ها دور و برشان را نگاه کنند مبادا مورد سوظن قرار گیرند. خیابان‌های شهر تهران را آفتاب سوزانی غیرقابل تحمل کرده بود.»

* «شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ کس نفسش در نمی‌آمد؛ همه ازهم می‌ترسیدند، خانواده‌ها از کسان‌شان می‌ترسیدند بچه‌ها از معلمین‌شان، معلمین از فراش‌ها، و فراش‌ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می‌ترسیدند، از سایه‌شان باک داشتند. همه‌جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را دنبال خودشان می‌دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به‌دور و بر خودشان می‌نگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشته‌ای بر نخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگ‌آسایی در تمام کشور حکم‌فرما بود. همه خود را راضی قلمداد می‌کردند. روزنامه‌ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغ‌های شاخدار پخش می‌کردند. کی جرأت داشت علنآ بگوید که فلان چیز بد است مگر ممکن می‌شد در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد. اندوه و بیحالی و بدگمانی و یأسِ مردم در بازار و خیابان هم به‌چشم می‌زد مردم واهمه داشتند از این‌که در خیابان‌ها دور و برشان را نگاه کنند مبادا مورد سوظن قرار گیرند. خیابان‌های شهر تهران را آفتاب سوزانی غیرقابل تحمل کرده بود.»


=== فصل دوم ===
=== فصل دوم ===
* «... زیر پرده، روی چارچوب نوشته شده: «جشن کشف حجاب». این را که آدم می‌خواند، دیگر خنده‌اش نمی‌آید، کمی فکر می‌کند. چه اهمیّتی مرد برای جشن قائل است. با کمال اطمینان دارد خود را برای کار مهمی آماده می‌کند. امّا از قیافهٔ زن وحشت و اضطراب هویداست، می‌داند که دارد خودش را مضحکهٔ مردم می‌کند. چاره چیست؟ باید رفت، دستور است، همه باید در جشن کشف حجاب کنند. باید زن‌های خودشان را همراه ببرند. مرد این امر را کاملاً عادی می‌داند. مگر کسی توقّع دیگری دارد؟ امّا بیچاره زن!»

* « ...زیر پرده، روی چارچوب نوشته شده: "جشن کشف حجاب". این را که آدم می‌خواند، دیگر خنده‌اش نمی‌آید، کمی فکر می‌کند. چه اهمیّتی مرد برای جشن قائل است. با کمال اطمینان دارد خود را برای کار مهمی آماده می‌کند. امّا از قیافه‌ی زن وحشت و اضطراب هویداست، می‌داند که دارد خودش را مضحکه‌ی مردم می‌کند. چاره چیست؟ باید رفت، دستور است، همه باید در جشن کشف حجاب کنند. باید زن‌های خودشان را همراه ببرند. مرد این امر را کاملاً عادی می‌داند. مگر کسی توقّع دیگری دارد؟ امّا بیچاره زن!»


=== فصل سوم ===
=== فصل سوم ===
* «تو عقب خوشبختی پرسه می‌زنی. با دیپلم، با مدرک، با پول، با شوهر. با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور، خوشبختی به‌آدم چشمک بزند ببین، من علیل هستم. شاید هم سل دارم نمی‌دانم، در هرصورت بیمار و علیل هستم. مادرم مرا در اتاق کوچکی ته‌باغ به‌طوری که صاحبخانه شیون او را نشنود به‌دنیا آورده. در آن اتاق پر از نم، بیمارپرورده شده‌ام. خودم می‌دانم که عمر من زیاد طولانی نیست چندسال دیگر بیشتر زندگی نخواهم کرد. اما خوشبخت هستم. برای من یقین است که کاری که انجام می‌دهم، در عرض ده‌سال دیگر اقلأ صد بچهٔ معلول نجات پیدا خواهند کرد. این مرا خوشبخت می‌کند این لذتی است که از مبارزه نصیب من می‌شود.»

* «تو عقب خوشبختی پرسه می‌زنی. با دیپلم ،با مدرک، با پول، با شوهر. با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور، خوشبختی به‌آدم چشمک بزند ببین، من علیل هستم. شاید هم سل دارم نمی‌دانم، در هرصورت بیمار و علیل هستم. مادرم مرا در اطاق کوچکی ته‌باغ به‌طوری که صاحبخانه شیون او را نشنود به‌دنیا آورده. در آن اطاق پر از نم، بیمارپرورده شده‌ام. خودم می‌دانم که عمر من زیاد طولانی نیست چندسال دیگر بیشتر زندگی نخواهم کرد. اما خوشبخت هستم. برای من یقین است که کاری که انجام می‌دهم، در عرض ده‌سال دیگر اقلأ صد بچهٔ معلول نجات پیدا خواهند کرد. این مرا خوشبخت می‌کند این لذتی است که از مبارزه نصیب من می‌شود.»
* «از این ولنگاری که بدان مبتلا شده‌ای دست بردار، درد ناکامی را تحمل کن تا نقاش شوی.»
* «از این ولنگاری که بدان مبتلا شده‌ای دست بردار، درد ناکامی را تحمل کن تا نقاش شوی.»


=== فصل دهم ===
=== فصل دهم ===
* «آقای ناظم، خواهشمندم کوتاه کنید. دیگر سؤالی نکنید. من دیگر چیزی ندارم به شما بگویم. تازه هم هیچ چیز به شما نگفته‌ام. آنچه درون مرا می‌کاود و می‌خورد، هنوز هم گفته نشده. اگر من می‌توانستم آنچه را که درون مرا می‌سوزاند بیان کنم، آن وقت شاعر می‌شدم، نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم. شما زندگی استاد را از من می‌خواستید، برایتان حکایت کردم. از زن‌های مانند من که زندگیشان فدای هوا و هوس مردان این لجنزار شده، فراوان هستند. از شما ممنونم که آنقدر حوصله به خرج دادید و داستان شومی را که مربوط به کار شما و علاقه شما به زندگانی استاد نبود، شنیدید. تابلوتان را ببرید! دیگر من به این پرده هیچ علاقه‌ای ندارم. استاد شما اشتباه کرده است. '''''این چشم‌ها مال من نیست!'''''»


== منابع ==
* «آقای ناظم، خواهشمندم کوتاه کنید. دیگر سوالی نکنید. من دیگر چیزی ندارم به شما بگویم. تازه هم هیچ چیز به شما نگفته‌ام. آنچه درون مرا می‌کاود و می‌خورد، هنوز هم گفته نشده. اگر من می‌توانستم آنچه را که درون مرا می‌سوزاند بیان کنم، آن وقت شاعر می‌شدم، نویسنده ، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم. شما زندگی استاد را از من می‌خواستید، برایتان حکایت کردم. از زن‌های مانند من که زندگیشان فدای هوا و هوس مردان این لجنزار شده، فراوان هستند. از شما ممنونم که آنقدر حوصله به خرج دادید و داستان شومی را که مربوط به کار شما و علاقه شما به زندگانی استاد نبود، شنیدید. تابلوتان را ببرید! دیگر من به این پرده هیچ علاقه ای ندارم.استاد شما اشتباه کرده است. '''''این چشم‌ها مال من نیست!'''''»

== منبع ==

علوی، مجتبی بزرگ، چشم‌هایش، تهران: انتشارات بدرقه جاویدان، ۱۳۸۸.
علوی، مجتبی بزرگ، چشم‌هایش، تهران: انتشارات بدرقه جاویدان، ۱۳۸۸.



نسخهٔ ‏۲۵ ژوئن ۲۰۱۵، ساعت ۱۳:۰۷

چشم‌هایش، یکی از بهترین کتاب‌های بزرگ علوی، (بهمن ماه ۱۲۸۲ - ۲۱ بهمن ۱۳۷۵) برابر با (دوم فوریه ۱۹۰۴ - ۱۶ فوریه ۱۹۹۷). چشم‌هایش، در سال (۱۹۵۲ میلادی) منتشر شد.


فصل اول

  • «شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ‌کس نفسش در نمی‌آمد؛ همه ازهم می‌ترسیدند، خانواده‌ها از کسان‌شان می‌ترسیدند بچه‌ها از معلمین‌شان، معلمین از فراش‌ها، و فراش‌ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می‌ترسیدند، از سایه‌شان باک داشتند. همه‌جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و در دانشگاه و در حمام مأمورین آگاهی را دنبال خودشان می‌دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به‌دور و بر خودشان می‌نگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشته‌ای بر نخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگ‌آسایی در تمام کشور حکم‌فرما بود. همه خود را راضی قلمداد می‌کردند. روزنامه‌ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغ‌های شاخدار پخش می‌کردند. کی جرأت داشت علنآ بگوید که فلان چیز بد است مگر ممکن می‌شد در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد. اندوه و بیحالی و بدگمانی و یأسِ مردم در بازار و خیابان هم به‌چشم می‌زد مردم واهمه داشتند از این‌که در خیابان‌ها دور و برشان را نگاه کنند مبادا مورد سوظن قرار گیرند. خیابان‌های شهر تهران را آفتاب سوزانی غیرقابل تحمل کرده بود.»

فصل دوم

  • «... زیر پرده، روی چارچوب نوشته شده: «جشن کشف حجاب». این را که آدم می‌خواند، دیگر خنده‌اش نمی‌آید، کمی فکر می‌کند. چه اهمیّتی مرد برای جشن قائل است. با کمال اطمینان دارد خود را برای کار مهمی آماده می‌کند. امّا از قیافهٔ زن وحشت و اضطراب هویداست، می‌داند که دارد خودش را مضحکهٔ مردم می‌کند. چاره چیست؟ باید رفت، دستور است، همه باید در جشن کشف حجاب کنند. باید زن‌های خودشان را همراه ببرند. مرد این امر را کاملاً عادی می‌داند. مگر کسی توقّع دیگری دارد؟ امّا بیچاره زن!»

فصل سوم

  • «تو عقب خوشبختی پرسه می‌زنی. با دیپلم، با مدرک، با پول، با شوهر. با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور، خوشبختی به‌آدم چشمک بزند ببین، من علیل هستم. شاید هم سل دارم نمی‌دانم، در هرصورت بیمار و علیل هستم. مادرم مرا در اتاق کوچکی ته‌باغ به‌طوری که صاحبخانه شیون او را نشنود به‌دنیا آورده. در آن اتاق پر از نم، بیمارپرورده شده‌ام. خودم می‌دانم که عمر من زیاد طولانی نیست چندسال دیگر بیشتر زندگی نخواهم کرد. اما خوشبخت هستم. برای من یقین است که کاری که انجام می‌دهم، در عرض ده‌سال دیگر اقلأ صد بچهٔ معلول نجات پیدا خواهند کرد. این مرا خوشبخت می‌کند این لذتی است که از مبارزه نصیب من می‌شود.»
  • «از این ولنگاری که بدان مبتلا شده‌ای دست بردار، درد ناکامی را تحمل کن تا نقاش شوی.»

فصل دهم

  • «آقای ناظم، خواهشمندم کوتاه کنید. دیگر سؤالی نکنید. من دیگر چیزی ندارم به شما بگویم. تازه هم هیچ چیز به شما نگفته‌ام. آنچه درون مرا می‌کاود و می‌خورد، هنوز هم گفته نشده. اگر من می‌توانستم آنچه را که درون مرا می‌سوزاند بیان کنم، آن وقت شاعر می‌شدم، نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم. شما زندگی استاد را از من می‌خواستید، برایتان حکایت کردم. از زن‌های مانند من که زندگیشان فدای هوا و هوس مردان این لجنزار شده، فراوان هستند. از شما ممنونم که آنقدر حوصله به خرج دادید و داستان شومی را که مربوط به کار شما و علاقه شما به زندگانی استاد نبود، شنیدید. تابلوتان را ببرید! دیگر من به این پرده هیچ علاقه‌ای ندارم. استاد شما اشتباه کرده است. این چشم‌ها مال من نیست!»

منابع

علوی، مجتبی بزرگ، چشم‌هایش، تهران: انتشارات بدرقه جاویدان، ۱۳۸۸.

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ