آلبر کامو: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
FiriBot (بحث | مشارکت‌ها)
جز r2.6.5) (ربات افزودن: id:Albert Camus
AnankeBot (بحث | مشارکت‌ها)
جز r2.6.4) (ربات اصلاح: eo:Albert Camus
خط ۶۲: خط ۶۲:
[[el:Αλμπέρ Καμύ]]
[[el:Αλμπέρ Καμύ]]
[[en:Albert Camus]]
[[en:Albert Camus]]
[[eo:Albert CAMUS]]
[[eo:Albert Camus]]
[[es:Albert Camus]]
[[es:Albert Camus]]
[[et:Albert Camus]]
[[et:Albert Camus]]

نسخهٔ ‏۱۴ فوریهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۲۴

آلبر کامو

آلبر کامو (۷ نوامبر، ۱۹۱۳ - ۴ ژانویه، ۱۹۶۰). نویسندهٔ، فیلسوف و روزنامه‌نگار مشهور فرانسوی‌تبار و خالق کتاب بیگانه.

دارای منبع

  • «کدام یک را ترجیح می‌دهی: آنکه نان‌ات می‌دهد و آزادی‌ات می‌گیرد یا آنکه نان‌ات می‌بُرد و آزادی‌ات می‌دهد؟»

بدون منبع

  • «انسان تنها آفریده‌ای است که نمی‌خواهد همان باشد که هست.»
  • «به دست‌آوردن خوشبختی بزرگترین پیروزی در زندگی است.»
  • «بدون کار، هرنوع زندگی فاسد می‌شود.»
  • «ترجیح می‌دهم طوری زندگی کنم که گویی خداهست و وقتی مُردم بفهمم که نیست،تااینکه طوری زندگی‌کنم که انگار خدانیست و وقتی مُردم بفهمم که هست.»
  • «شغل تنها زمانی ارزش و اعتبار دارد که آزادانه پذیرفته شود»
  • «ایستاده مردن بهتر از زانو زده زیستن است.»
  • «احترام به خویشتن بالاترین نعمت است.»
  • «سکوت اختیار کردن یعنی که ما به خود اجازهٔ این باور را بدهیم که عقیده‌ای نداریم، که چیزی نمی‌خواهیم.»
  • «طغیان بنیادی است مشترک که هر انسانی نخستین ارزش‌های خود را بر آن بنا می‌کند.»
  • «من طغیان می‌کنم پس وجود دارم.»
  • «طغیان، هر چند چون چیزی نمی‌آفریند، در ظاهر منفی است، اما چون آن بخش از انسان را که باید همواره از آن دفاع شود، آشکار می‌کند، عمیقا مثبت است.»
  • «آزادی چیزی نیست جز فرصتی برای بهتر شدن.»
  • «کم اند کسانی که با چشم شان می بینند و با مغزشان فکر می کنند.»
  • «مساله مهم، دست برنداشتن از پرسش نیست.»

بیگانه (۱۹۴۲)

من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقه‌ام است مطمئن نیستم، اما به آنچه که مورد علاقه‌ام است کاملاً اطمینان دارم.
  • مادرم امروز، مُرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم.
    • نخستین بخش کتاب
  • «روزنامه‌ها اغلب دربارهٔ دینی که نسبت به اجتماع داریم صحبت می‌کردند. به عقیدهٔ آن‌ها مجرم یا خلافکار باید این دین را بپردازد. ولی صحبت از این موضوع تخیل را برنمی‌انگیزاند. نه، آنچه برای من ارزش داشت، امکان فرار بود، جهشی به خارج از آیین ظالمانه بود، فرار دیوانه‌واری بود که تمام شانس‌های امیدواری را ارزانی می‌داشت. طبیعتاً این امیدواری می‌توانست این هم باشد که در گوشهٔ کوچه‌ای، درست در حال دو، انسان با شلیک گلوله‌ای از پا درآید. اما، بعد از نگریستن به جوانب امر، هیچ چیز به من اجازهٔ این تفنن را نمی‌داد. همه چیز مرا از چنین تفننی باز می‌داشت. و دوباره من بودم و این دستگاه خودکار.»
همهٔ مردم برتر بودند. همهٔ انسانها به طور یکسان محکوم‌اند که روزی بمیرند.
  • من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقه‌ام است مطمئن نیستم، اما به آنچه که مورد علاقه‌ام است کاملاً اطمینان دارم.
  • «آنگاه، نمی‌دانم چرا چیزی در درونم ترکید که با تمام قوا فریاد کشیدم و به او ناسزا گفتم و گفتمش که دیگر دعا نکند، و اگر گورش را گم کند بهتر است. یخهٔ قبایش را گرفتم و آنچه را که ته قلبم بود با حرکاتی آمیخته از خوشحالی و خشم بر سرش ریختم.
    چقدر از خودش مطمئن بود، نیست؟ با وجود این، هیچ یک از یقین‌های او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. حتی مطمئن نبود به اینکه زنده‌است. چون مثل یک مرده می‌زیست. درست است که من چیزی در دست نداشتم، اما اقلاً از خودم مطمئن بودم. از همه چیز مطمئن بودم بسیار مطمئن‌تر از او. مطمئن از زندگیم و از این مرگی که می‌خواست فرا برسد. بله. من چیزی جز این نداشتم. و لااقل، این حقیقت را در برمی‌گرفتم، همان طور که آن حقیقت مرا دربرمی‌گرفت. من حق داشته‌ام، باز هم حق داشتم و همیشه هم حق خواهم داشت. با چنان روشی زندگی کرده بودم و می‌توانستم با روش دیگری هم زندگی کرده باشم. این را کرده بودم و آن را نکرده بودم. آن کار را کرده بودم پس این کار را نمی‌توانستم بکنم. و بعد؟ مثل این بود که همهٔ اوقات انتظار این دقیقه، و این سپیده‌دم کوتاه را می‌کشیدم که در آن توجیه خواهم شد. هیچ چیز، هیچ چیز کمترین اهمیتی نداشت و من به خوبی می‌دانستم چرا. او نیز می‌دانست چرا. در مدت همهٔ این زندگی پوچی که بارش را به دوش کشیده بودم، از افق تیرهٔ آینده‌ام، و از میان سال‌هایی که هنوز نیامده بودند نسیم ملایم و سمجی می‌وزید که در مسیر خود، همه چیز را یکسان می‌کرد. همهٔ چیزهایی را که در سال‌هایی نه چندان واقعی‌تر از آن‌ها که زیسته‌ام به من داده می‌شد. برای من مرگ دیگران یا مهر یک مادر، یا خدای او چه تفاوت داشت؟ یا شیوهٔ زندگی که مردم انتخاب می‌کنند، سرنوشتی که برمی‌گزینند، برایم چه اهمیتی داشت؟ در صورتی که یک سرنوشت تنها می‌بایست مرا برگزیند. و با من میلیاردها نفر از من برتر بودند که مثل این کشیش خود را برادر من می‌دانستند. پس آیا او می‌فهمید؟ آیا بفهمد؟ همهٔ مردم برتر بودند. همهٔ انسانها به طور یکسان محکوم‌اند که روزی بمیرند. نوبت او نیز روزی فرا می‌رسد.»
  • «برای اولین بار پس از مدت‌های دراز، به مادرم فکر کردم. به نظرم آمد که می‌فهمیدم برای چه در پایان زندگی تازه نامزد گرفته بود، برای چه بازی زندگانی از سر گرفتن را درآورده بود. آنجا، آنجا نیز، در اطراف آن نوانخانه‌ای که زندگی‌ها در آن خاموش می‌شدند، شب همچون وقفه‌ای، همچون لحظهٔ استراحتی حزن‌انگیز بود. اگر مادرم هنگام مرگش، خود را در آنجا آزاد می‌یافت، و اگر خود را آمادهٔ از سرگرفتن زندگی می‌دید، هیچ کس، هیچ کس، حق نداشت بر او بگرید. و من نیز خود را آمادهٔ این حس می‌کردم که همه چیز را از سر بگیرم. مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بی‌قیدی و بی‌مهری جذاب دنیا سپردم. و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیه‌است و بالاخره این قدر برادرانه‌است، حس کردم که خوشبخت بوده‌ام و باز هم خواهم بود. برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند.»

منسوب به او

  • «شروع به فکر کردن شروع به تحلیل رفتن تدریجی است.»

پیوند به بیرون

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ

پانویس