منیرو روانی‌پور: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Taranet (بحث | مشارکت‌ها)
جزبدون خلاصۀ ویرایش
Taranet (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲: خط ۲:


==دارای منبع==
==دارای منبع==
* «...بغضی در گلوی مه‌جمال شکست. مرد دریایی می‌گریست. تمام جهان بی‌حضور [[زمین]] و آدمی برایش غربتکده‌ای بیش نبود. نه، نمی‌خواست به [[دریا]] برود. نمی‌خواست با ساکنان دریا مانوس شود و می‌دانست که حتی اگر کشته شود، تن آبیش را [[خاک]] به امانت نمی‌گیرد. تقدیر او که آبی-آدم بود، که مادری از اهل دریا داشت و پدری اهل غرق، جور دیگری رقم خورده بود. مه‌جمال می‌گریست. دست‌هایش را به جانب دریا بلند کرده بود و مادر آبی‌اش را صدا می‌زد: ...»
* «...بغضی در گلوی مه‌جمال شکست. مرد دریایی می‌گریست. تمام جهان بی‌حضور [[زمین]] و آدمی برایش غربتکده‌ای بیش نبود. نه، نمی‌خواست به [[دریا]] برود. نمی‌خواست با ساکنان دریا مانوس شود و می‌دانست که حتی اگر کشته شود، تن آبیش را [[خاک]] به امانت نمی‌گیرد. تقدیر او که آبی-آدم بود، که مادری از اهل دریا داشت و پدری اهل غرق، جور دیگری رقم خورده بود. مه‌جمال می‌گریست. دست‌هایش را به جانب دریا بلند کرده بود و مادر آبی‌اش را صدا می‌زد: ...»
**[[W:اهل غرق|اهل غرق]]
** ''[[W:اهل غرق|اهل غرق]]''


* «تنها عشق می‌تواند آدمی را از خانه و کاشانه‌اش آواره کند و تنها خاطرهٔ مرد ماهیگیری رعنا می‌تواند ''آبی دریایی'' کوچکی را از [[دریا]] جدا کند، تا آنجا که روی زمین سنگلاخی خشک بسرد و درد و رنج [[زمین]] را نادیده بگیرد.»
* «تنها عشق می‌تواند آدمی را از خانه و کاشانه‌اش آواره کند و تنها خاطرهٔ مرد ماهیگیری رعنا می‌تواند ''آبی دریایی'' کوچکی را از [[دریا]] جدا کند، تا آنجا که روی زمین سنگلاخی خشک بسرد و درد و رنج [[زمین]] را نادیده بگیرد.»
**[[W:اهل غرق|اهل غرق]]
** ''[[W:اهل غرق|اهل غرق]]''


* «فروختم. بیست هزار تومان. فورا به خیابان شاه‌آباد رفتم، خیابانی که دارند نامش را عوض می‌کنند و می‌گذارند جمهوری، رفتم و [[کتاب]]‌های خودم را، آنهایی که مانده بود، به چند برابر قیمت خریدم. حاضر نمی‌شد آنها را پس بدهد، می‌گفت به یک مشتری قول داده. گفتم حاجی بگو چند و خلاصم کن، بعد به خانه آمدم. حالم خوش نبود. کتاب‌ها بوی نعش می‌دادند، بوی نعش خودم.»
* «فروختم. بیست هزار تومان. فورا به خیابان شاه‌آباد رفتم، خیابانی که دارند نامش را عوض می‌کنند و می‌گذارند جمهوری، رفتم و [[کتاب]]‌های خودم را، آنهایی که مانده بود، به چند برابر قیمت خریدم. حاضر نمی‌شد آنها را پس بدهد، می‌گفت به یک مشتری قول داده. گفتم حاجی بگو چند و خلاصم کن، بعد به خانه آمدم. حالم خوش نبود. کتاب‌ها بوی نعش می‌دادند، بوی نعش خودم.»
**''از کتاب [[W:نازلی (کتاب)|نازلی]]، داستان رعنا''
** ''از کتاب [[W:نازلی (کتاب)|نازلی]]، داستان رعنا''


* زنی که مرده بود گفت:
:«تو را خدا منو بپیچ.»
:و به متقال و سه بند نازک و باریک و بستهٔ پنبه اشاره کرد. کمک بهیار که روی صندلی کنار تخت او نشسته بود و بافتنی‌اش را می‌بافت، بی‌آنکه به او نگاه کند گفت:
:«چن رج دیگه بیشتر نمانده.»
** ''[[W:کنیزو|کنیزو]]، داستان مشنگ''

* «دوست داشت او را شکلاتی بپیچند، عین مرده‌های زیادی که طی این مدت در تخت بغلی مرده بودند. اول لباسهایشان را در می‌آوردند، حلقه طلا، گوشواره‌ها و النگوها را در پاکتی می‌گذاشتند و بعد سراغ دندانها می‌رفتند، تا اگر مصنوعی بود وسط راه مرده حواسش پرت نشود و آن‌را قورت ندهد. بعد نوبت پنبه‌ها بود که سوراخهای بدن را می‌پوشاند تا جانی که در رفته دوباره پشیمان نشود و سر جای اولش برنگردد.»
** ''[[W:کنیزو|کنیزو]]، داستان مشنگ''


{{ناتمام}}
{{ناتمام}}

نسخهٔ ‏۱۳ ژانویهٔ ۲۰۰۸، ساعت ۱۵:۲۰

منیرو روانی‌پور (۱۳۴۱ - ) (زاده ۲ مرداد ۱۳۳۳، بوشهر) نویسنده ایرانی است.

دارای منبع

  • «...بغضی در گلوی مه‌جمال شکست. مرد دریایی می‌گریست. تمام جهان بی‌حضور زمین و آدمی برایش غربتکده‌ای بیش نبود. نه، نمی‌خواست به دریا برود. نمی‌خواست با ساکنان دریا مانوس شود و می‌دانست که حتی اگر کشته شود، تن آبیش را خاک به امانت نمی‌گیرد. تقدیر او که آبی-آدم بود، که مادری از اهل دریا داشت و پدری اهل غرق، جور دیگری رقم خورده بود. مه‌جمال می‌گریست. دست‌هایش را به جانب دریا بلند کرده بود و مادر آبی‌اش را صدا می‌زد: ...»
  • «تنها عشق می‌تواند آدمی را از خانه و کاشانه‌اش آواره کند و تنها خاطرهٔ مرد ماهیگیری رعنا می‌تواند آبی دریایی کوچکی را از دریا جدا کند، تا آنجا که روی زمین سنگلاخی خشک بسرد و درد و رنج زمین را نادیده بگیرد.»
  • «فروختم. بیست هزار تومان. فورا به خیابان شاه‌آباد رفتم، خیابانی که دارند نامش را عوض می‌کنند و می‌گذارند جمهوری، رفتم و کتاب‌های خودم را، آنهایی که مانده بود، به چند برابر قیمت خریدم. حاضر نمی‌شد آنها را پس بدهد، می‌گفت به یک مشتری قول داده. گفتم حاجی بگو چند و خلاصم کن، بعد به خانه آمدم. حالم خوش نبود. کتاب‌ها بوی نعش می‌دادند، بوی نعش خودم.»
  • زنی که مرده بود گفت:
«تو را خدا منو بپیچ.»
و به متقال و سه بند نازک و باریک و بستهٔ پنبه اشاره کرد. کمک بهیار که روی صندلی کنار تخت او نشسته بود و بافتنی‌اش را می‌بافت، بی‌آنکه به او نگاه کند گفت:
«چن رج دیگه بیشتر نمانده.»
  • «دوست داشت او را شکلاتی بپیچند، عین مرده‌های زیادی که طی این مدت در تخت بغلی مرده بودند. اول لباسهایشان را در می‌آوردند، حلقه طلا، گوشواره‌ها و النگوها را در پاکتی می‌گذاشتند و بعد سراغ دندانها می‌رفتند، تا اگر مصنوعی بود وسط راه مرده حواسش پرت نشود و آن‌را قورت ندهد. بعد نوبت پنبه‌ها بود که سوراخهای بدن را می‌پوشاند تا جانی که در رفته دوباره پشیمان نشود و سر جای اولش برنگردد.»


پیوند به بیرون

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ