بهرام بیضایی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۰۹: خط ۱۰۹:
* {{آپارات|ckp9O/کافه_آپارات_۴_%7C_توطئه_گران_نمی_خواستند_روز_واقعه|گفتگوی فریدون جیرانی با شهرام اسدی و علیرضا شجاع‌نوری دربارهٔ ''روز واقعه''، ۱۳۹۸}}
* {{آپارات|ckp9O/کافه_آپارات_۴_%7C_توطئه_گران_نمی_خواستند_روز_واقعه|گفتگوی فریدون جیرانی با شهرام اسدی و علیرضا شجاع‌نوری دربارهٔ ''روز واقعه''، ۱۳۹۸}}
* {{یوتیوب|xu8m3ULZZJ8|گفتگوی علی لیمونادی با نیلوفر بیضایی، ۱۳۹۹}}
* {{یوتیوب|xu8m3ULZZJ8|گفتگوی علی لیمونادی با نیلوفر بیضایی، ۱۳۹۹}}
* [https://www.radiofarda.com/a/sahneh-beyzaei-turns-to-80-special/31018992.html رادیو فردا، ویژهٔ سالگردِ تولّدِ بیضایی، ۱۳۹۹]
* {{یوتیوب|ziPLtEgxdMM|''اعتراضِ بهرام بیضائی'' (۱۳۹۹)}}
* {{یوتیوب|ziPLtEgxdMM|''اعتراضِ بهرام بیضائی'' (۱۳۹۹)}}



نسخهٔ ‏۳ ژوئن ۲۰۲۱، ساعت ۱۳:۳۶

پرترهٔ بهرام بیضایی، کارِ فخرالدّین فخرالدّینی (۱۳۸۱)

بهرام بیضایی (۵ دیِ ۱۳۱۷ در تهران) کارگردان سینما و تئاتر، نمایشنامه‌نویس، فیلمنامه‌نویس و پژوهشگر ایرانی است.

گفته‌ها

دههٔ ۱۳۶۰

  • «من فیلم نمی‌سازم که فیلمی ساخته باشم. فیلم ساختنم ناخواسته مثل هر کار دیگری که می‌کنم یک جستجوی فرهنگی است که تداوم و طبعاً تحوّل دارد. نمی‌خواهم با این حرف برای فیلم‌ها اعتبار بتراشم و آرزو دارم فیلم‌ها به همان سادگی که هستند دیده شوند.»

دههٔ ۱۳۷۰

  • به همه ما هنگام تولد، یک هدیه خدایی داده شده و آن خرد است. هیچ کس بر دیگری برتری ندارد. بعضی‌ها در طول زندگی از این نعمت استفاده نمی‌کنند. آن را محبوس می‌کنند و یا به دیگران واگذار می‌کنند. بعضی‌ها هم آن را به کار می‌اندازند و پرورش می‌دهند. تا زمانی که ما خودمان را خلع خرد شده بشناسیم و تصمیم گرفتن راجع به حقوق انسانی خودمان را به دیگران بسپاریم، طبیعی است که بخش بزرگی از این ودیعه را در خودمان نفی و تباه و نابود می‌کنیم.

دربارهٔ او

در ایران، استاد مطلق برای من بهرام بیضایی است. . . . می‌توانم بنشینم و درباره‌اش ساعت‌ها حرف بزنم که چرا، و خیلی دوست دارم روزی بنشینم و دربارهٔ این که چرا بیضایی فیلم‌ساز فوق‌العاده‌ای است، صحبت کنم. چون خیلی‌ها دارند به خودشان خیانت می‌کنند که او را خوب نمی‌شناسند. . . . من فیلم سفر او را در حد بهترین فیلم‌های دنیا می‌دانم.

امیر نادری، ۱۳۶۴[۲]

من به دقت و پشتکاری که بیضایی داشته است تحسین می‌فرستم و آرزو می‌کنم که ای کاش کسان دیگری، که پرشماره هم نیستند، می‌شد که داشته باشند و می‌شد که بیضایی هم می‌توانست یکی دو فرصتی که یکی دو نفر دیگری هم پیدا کردند پیدا کند.

ابراهیم گلستان، برای زادروزِ بیضایی، ۱۳۹۶[۳]

  • در سالهای ۵۸ یا ۵۹ روزی یکی از همکاران در ادارهٔ تئاتر مرا صدا زد و گفت، در پاگرد پله‌های طبقهٔ آخر اداره که حالت یک انبار کوچک را داشت پرونده‌ها و عکسهایی از گذشته تئاتر را دیده که روی هم ریخته شده بودند. با چند نفر از همکاران دیگر کنجکاوانه رفتیم و تراژدی‌ترین صحنه را در برابرمان دیدیم. . . . یکی از مطالبی که آنروز نظر مرا جلب کرد نامه‌هایی بود که بر رد نمایشنامه‌های مختلف تایپ شده و جدید بهرام بیضائی نوشته بودند و به خود نمایشنامه‌ها وصل بود. . . .
    • اکبر یادگاری، ۱۳۷۶[۴]
  • «نمی‌توانم بگویم چقدر برای این هنرمند عزیز احترام قائل هستم. این قدر ایشان را دوست دارم که حد ندارد. هر جا که عکس یا نوشته‌ای از ایشان می‌بینم واقعاً احساس می‌کنم پسر خودم است؛ برایش دعا می‌کنم و عکسش را می‌بوسم. به نظر من ما در ایران لنگه بیضایی را نداریم.»
  • «نه پولش را داشتم و نه روی‌اش را که بردارم با خانواده راه بیفتم بروم در خانه بیضایی که آنقدر حسرت دیدنش را خورده‌ام . . . .»
  • «بیضایی درخت تناوری است که زیر سنگینیِ شاخه‌های پر بار خود خم شده بود؛ خوشبختانه اینک فرصتی فراهم شده تا این شاخه‌ها تکانده شود و میوه‌هایش کام اهل دانایی را شیرین کند. آن‌ها که طعم میوه این درخت را چشیده‌اند و یا در سایه شاخساران لحظاتی آرمیده‌اند و یا در طوفان‌های ریشه‌کن استواری آن را آزموده‌اند، به تعلق ریشه‌های سترگ آن به خاک این سرزمین تردیدی ندارند.»
  • «بیضایی یک کلمه است: استاد. تنها یک کلمه. کاش می‌توانستم آن گونه که بیان می‌کنم نوشته شود استاد. چشم‌هایش چیزهایی می‌داند آن قدر دور، ناب و کمیاب که نمی‌توان در مورد آنها صحبت کرد.»
  • یک دفعه عباس کیارستمی با شوخی به من گفت که روزی شخصی من را استاد خطاب کرد و من به او گفتم که من استاد نیستم و تنها دو استاد وجود دارد که یکی بهرام بیضایی است − که بد هم نگفته است − و دومی را دربارۀ من اطلاق کرد که فکر کردم دومی را در پرانتز باز گذاشته که وقتی خاطره تعریف می کند این اسم را بگذارد!
  • «در حالی برای نخستین بار جشنواره تئاتری به نام بهرام بیضایی، کارگردان فراری توسط یکی از مراکز فرهنگ و هنر علمی کاربردی کشور برگزار می‌شود که این فرد به غیر از تمامی فعالیت‌هایی که در طول اقامتش در آمریکا علیه ایران و ارزش‌ها و باورها و اعتقادات مردم این سرزمین انجام داده، چندی پیش در اجرای تئاتر با خواننده هتاک فراری (م. ن) همکاری داشت و اخیراً نیز با اجرای تئاتر مبتذلی به نام «طربنامه» در کالیفرنیا به مضحکه و مسخره ارزش‌های اسلامی جامعه ایران پرداخت. گفته می‌شود جشنواره فوق به معرفی برترین نمایشنامه‌های اقتباسی، پژوهش و مقالات برتر دربارهٔ آثار و اندیشه‌های بیضایی می‌پردازد.»
    • روزنامهٔ کیهان، بی امضا، آذر ماه ۱۳۹۵[۹]
  • «. . . بهرام بیضایی در کوچه و خیابان اجرا کند افتخاری برای آنجاست . . .»
  • بهرام بیضایی یکی از شخصیت‌های برجسته فرهنگی و هنری قرن بیستم ایران هست و در این هیچ کس نباید شک کند. ولی در سینما من ایشان را خوب نگاه می‌کنم. بیضایی یک هنرمند ذهن‌گراست و آبشخورش تعزیه است، تئاتر است، آیین‌های مذهبی و غیرمذهبی است، ادبیات ایران است، تاریخ ایران است، زبان فارسی است، مینیاتور ایرانی است... و تم‌هایش هم اساطیر است و هویت و عشق و برابری زن. من کارگردان بزرگ سینمای دنیا را که جزو کارگردان‌های پانتئون دنیاست، ماکس اُفولس که آلمانی-فرانسوی است، که حدود ۱۸ فیلم ساخته و تمام فیلم‌هایش به جز یک فیلم، مرکزش زن هستند، و تم‌های فیلم، بی‌عدالتی در مورد زنان، آزادی‌خواهی زن در جامعه مردسالار است. چیزی که تم مشترک اغلب فیلم‌های بیضایی [است]، مرکزشان یک زن قرار دارد، زن‌های آزادی‌خواه، برابری‌خواه، در یک جامعه مردسالار، در سبک بیان هر دو هم آقای بهرام بیضایی تحت تاثیر آقای ماکس اُفولس هست. این جا باید تذکر بدهم که هیچ وقت بیضایی کپی نمی‌کند. یعنی چیزی نیست که از ماکس اُفولس کپی کرده باشد. بلکه در آن مسئله‌ای که مطرح می‌کند، اگر ماکس اُفولس راجع به زن و عشقش و شکست در عشق یا نابرابری اجتماعی خودش صحبت می‌کند و او را نشان می‌دهد، بیضایی این را در یک محیط بسیار وسیع‌تری در یک جامعه مردسالار با تعصب ایرانی قرار می‌دهد و آن مسائل اسطوره‌ای ایران در حرکت تعزیه‌ای که در کتاب تئاتر در ایرانش مطرح می‌کند، که این تعزیه شکلی بوده از ایران قدیم باستان، و هر روز شکل اجرایش عوض شده...

اخبار و احوال

شبی از خواب دیشبش می‌گفت. هر دو، هر از گاه، خواب سقوط می‌دیدیم، مضمون خواب‌ها را رد و بدل می‌کردیم. ایستاده بر لبهٔ سست و ژندهٔ زندگی، توشهٔ دیگری نداشتیم. یک ساختمان بلند را خواب دیده بود، با حیاط سیمانی خشک. گروهی بچّه دور گودالی مستطیل بازی می‌کردند، هیچ نرده‌ای، حصاری، حفاظِ گودال نبود. بهرام تعجّب می‌کرد، نگران بچّه‌ها بود؛ چرا درست همانجا، در مرز سقوط؟ کاری از دستش برنمی‌آمد. تا کودکی افتاد، رفت به اعماق. . . .

غزاله علیزاده، تیرِ ۱۳۶۸[۱۲]

Colored dice with white background
بهرام بیضایی، فرهنگی وسیع، سابقه‌ای آبرومند، وسواسی بغایت و تسلّطی کافی در کار خود دارد. . . . امّا این گوهر پیچیده و این ترکیب خاص چگونه فراهم آمده‌است؟ او می‌تواند تمام آهنگ تیتراژ فیلم ضربهٔ شیطان اورسن ولز را با دهانش بزند. می‌تواند همهٔ فیلم‌های میتزوگوشی و اوزو را تک‌تک و با شرح و تفصیل نام ببرد. می‌تواند خاطرات شخصی‌اش را از تآترهای روحوضی و دوران کارآموزیش را در گروه آناهیتا طوری نقل کند که شنونده از خنده روده‌بر شود. او تقریباً همهٔ مینیاتورهای قدیمی ایرانی را که صحنه‌ای از رقص یا نمایش را تصویر کرده‌اند می‌شناسد. می‌تواند تاریخ وصّاف را از رو، بی‌غلط و بی‌تپق بخواند – او نمونهٔ کاملی است از نسل هنرمندانی که در جستجوی معنا و هویت، از فرهنگی ترکیبی و معضل و مفصل، خود را انباشته‌اند. . . . امّا در روزگار ما، بیضایی گوهری است. . . . حضورش همچنان موهبتی است. چراکه از نسل بزرگان است. ~آیدین آغداشلو، ۱۳۶۸[۱۳]
Colored dice with white background
. . . از او نوشته بودی و توانسته بودی وضع دردناک امّا تحسین‌آور بیضایی را روی کاغذ بیاوری. . . . اگر روزی روزگاری به بیضایی رسیدی سلام به او برسان و بگو درود بر تو که گوشه‌ای از توفیق را نصیب بردی. . . . ~ابراهیم گلستان، ۳ اوتِ ۲۰۱۷، در نامه‌ای به پرویز جاهد[۱۴]
  • «در کافه فیروز، دوستان تازه‌ای پیدا کرده بودیم. داریوش آشوری و بهرام بیضائی و . . . بهرام عاشق سینما بود. تمام فیلم‌های سینمایی را می‌دید و گاه می‌شد یک فیلم صددقیقه‌ای را در دو ساعت و نیم با آب و تاب دادن جزئیات و حتی زاویه‌ی دید دوربین، تعریف می‌کرد.»
  • «در زمان جوانی ما سعید نفیسی برای همهٔ کتاب‌ها مقدمه می‌نوشت. می‌گفتند سعید نفیسی حتی کتاب‌ها را هم نمی‌خواند. یک بار بهرام بیضایی به من گفت: احمدرضا، بیا کتابی چاپ کنیم روی جلد بنویسیم بدون مقدمه‌ای از سعید نفیسی.»
  • «بچه که بودم شش یا هفت ساله در کوچه‌مان با مردی همسایه بودیم با موهای جوگندمی، سر و وضع تقریباً متفاوت، همراه پیپ و خوشبو . . . همیشه به خودم می‌گفتم: چرا این آقا با همه فرق دارد و طور دیگری است؟ چرا . . . و هزار تا حرف و سؤال مثل این. بعدها فهمیدم که این آقای متمایز بهرام بیضایی − کارگردان سینما − است. او بی آن که خودش بخواهد و بداند، یکی از اصلی‌ترین محرکان من بود برای دوست داشتن سینما . . .»
    • شادی یعقوبیان، ۱۳۷۵[۱۷]
  • «بله − بهرام بیضائی − بود. تازه‌آمده، مردی قدبلند بود با بارانی آبی و عینک ذره‌بینی شیشه‌سفید. در آسانسور هتل بهرام لبخندی در آئینه داشت و نگاه به من کرد که تا صد جهان دیگر از یاد نخواهم برد. نگاهمان تلخ و بی‌پناه بود. خودم را در آئینه نگاه کردم. رنگم سفید بود. آقای تازه‌وارد کمتر حرف می‌زد. در اتاقی نشستیم و چای آوردند. تازه‌وارد اسمش آقای اسلامی بود. بهرام خارج از کشور رفته بود و تدریس می‌کرد. حرف این بود که چرا می‌خواهید بروید. بهرام را آنقدر محکم تصور نمی‌کردم. نصیحت می‌کرد، نگرانی نسل آینده را داشت، می‌گفت از ما که گذشته‌است، فکر بچه‌های ایران باشید.» (بیضایی سپس‌تر دو جملهٔ پایانیِ این را برساختهٔ کیمیایی می‌دانسته است؛ از جمله در فیلمِ عیّار تنها (۱۳۹۹) چنین گفته.)[۱۸]
  • «. . . روزی در اوایلِ دی‌ماه ۱۳۶۹، با آقای بیضایی از سرِ تمرین‌های مقدماتیِ فیلم «مسافران» در اتاقِ مخروبه‌ای در اداره‌ی تئاتر درآمدیم به خیابانِ پارس، نزدیکِ تندیسِ فردوسی. آقای بیضایی باید خود را به دفترِ فیلم می‌رساند که در آن هزار کار بر زمین مانده بود، و من همراهِ ایشان می‌رفتم. نشستیم توی سواریِ کهنه‌ی آقای بیضایی، که تا از توقف در حاشیه‌ی خیابان درآمد، یک بنزِ آخرین مدل، خلافِ جهتِ خیابانِ یکطرفه، جلوی‌مان سبز شد و بوقِ بلندش لحظه‌ای خشک‌مان کرد. راننده‌ی بنز سر بیرون آورد و عربده‌کشان رگِ گردن دراند که: «بکش کنار آقای بافرهنگ!» و لحنش را موقعِ گفتنِ «بافرهنگ» چنان کشید که خوب حالی‌مان شود این بدترین قسمتِ فحش است. منتظر بودم آقای بیضایی، پشتِ فرمان، دست کم به آقای توی بنز یادآوری کند اوست که خلاف آمده. اما چهره‌ی آقای بیضایی یکباره به نیشخندی شکفت و فقط زیرِ لب گفت: «بالاخره یکی به من گفت بافرهنگ!» . . .»
  • «اسطوره معمولا ساعت دو، دوونیم بعد از ظهر می‌آید، موقعی که من آخرین لقمه ناهارم را به عجله قورت داده‌ام. اگر مدتی کارمان به تعویق افتاده باشد معمولا با این جمله آغاز می‌کند: «این مدت کار نکردیم می‌بینم خیلی سر حال و قبراق به نظر میایی!» معمولا همراه با نوشیدن قهوه‌ای کار را آغاز می‌کند و اگر عسل در آن بریزد ردخور ندارد که دستش نوچ می‌شود! پیش از هر کاری تخته زیردستی و کاغذها و قلمش را در می‌آورد که همه چیزش است: ماشین تایپ، لپ‌تاپ، کامپیوتر، آی‌پد و . . . بعد از سال‌ها زندگی دیجیتالی دوباره ارزش قلم و نوشتن بر کاغذ را بر دستان او دیده‌ام. تدوین را هم در واقع بر روی کاغذ انجام می‌دهد. تقریبا ده زاویه مختلف دوربین داریم که تک به تک آن‌ها را می‌نویسد و با علائم و نشانه‌های خاصی مارک می‌کند. و همان جا روی کاغذ ترتیب پلان‌ها را مشخص می‌کند. گاهی فکر می‌کنم بعضی پلان‌ها به هم نمی‌خورند، مثلا دو سه تا شات هم اندازه که قاعدتا نباید به هم مچ شوند، و یادآوری می‌کنم، می‌گوید: «ببین! تو به همین ترتیب این‌ها را بچین.» می‌چینم و نتیجه عالی در می‌آید! در این مدت بارها شعبده تدوین را به چشم دیده و شگفت‌زده شده‌ام. گاهی که کامپیوتر ایرادی پیدا می‌کند و یا باید چیزی رندر شود و متوقف می‌شویم، آن طرف مشغول نوشتن نمایشنامه‌اش می شود! به یک دست نمایشنامه و به یک دست تدوین، و گاهی همزمان سوت هم می‌زند! آهنگ‌هایی از راوی شانکار و یهودی منوهین، و یا عیسی مسیح سوپراستار از لوید وبر، مینیاتورهای ایرانی امین‌الله حسین و یا یک دوجین موسیقی درجه اول دیگر که اسم بعضی را نمی‌دانم. در کنار او همه چیز رو به کمال می‌رود، باید برود، هیچ بهانه‌ای هم نمی‌توانی بیاوری که به ناگاه با طنز ویرانگرش رو به رو می‌شوی. مثلا می‌گوید: «این پلان رو بر اساس چه نبوغ سینمایی این طوری گرفتی؟!» می‌گویم: «این انتهای نمایش بود و خسته شده بودیم و بعد از دو ساعت به خدا دیگه کمر برام باقی نمونده بود و . . .» و جواب می‌دهد: «متاسفانه چه مفت کمرت رو از دست دادی!!! حداقل یه چیزی می‌گرفتی که بهش بیارزه!» بعد از پنج شش ساعت کار بی‌وقفه وقتی که می‌خواهد برود هنوز دل از میز تدوین نمی‌کند و تا آخرین لحظه پیشنهاداتی دارد «حالا من که رفتم این‌ها رو این طوری هم بچین ببینیم چه طور می‌شود!» و من که انگار از رینگ بوکس درآمده باشم با تتمه انرژی‌ام سعی می‌کنم همچنان خودم را سرپا نگه دارم: «چشم!». و گاهی دو ساعت بعد زنگ می‌زند، مثلا از توی یک مهمانی و می‌گوید آن پلانی که هفته پیش گذاشته بودیم کنار آن را توی این صحنه باید بین این دو پلان بگذاریم. که من دیگر ناک اوت می‌شوم!»
  • در محفلی از او پرسیدیم که چطور است که در فیلم‌نامه‌های شما همیشه یک قدرت پنهانی و تأثیرگذار زن نقش اساسی دارد؟

پاسخ ایشان توجه مرا جلب کرد. شاید خود ایشان این مکالمه را به یاد نداشته باشند ولی من هیچ‌وقت فراموش نکرده‌ام و در مناسبت‌های مختلف از قول ایشان بازگو کرده‌ام.

ایشان گفتند که از دوران نوجوانی‌ام به یاد دارم که در کاشان شخصیت سرشناسی بود از ملاکان مهمِ صاحب قدرت، همه به او «آقا» می‌گفتند. درِ خانه‌اش به روی همه باز بود، بروبیایی داشت و دبدبه و کبکبه‌ای. و برای کاشانی‌ها نماد شهرت و قدرت بود. هربار که به کاشان می‌رفتیم من شاهد و مجذوب این قدرت بودم. از بد حادثه شنیدیم که همسر این «آقا» که برای مردم چندان شناخته‌شده هم نبود درگذشته است. این‌بار که پس از مدتی به کاشان برگشتیم، با کمال تعجب دیدیم که از آن شکوه و جلال دیگر خبری نیست. «آقا» هم دیگر آن «آقا» نبود و از آن سرای پُرزرق و برق فقط نشانی باقی مانده بود. و من دریافتم که قدرت اصلی این جلال و جبروت ناشی از نیروی نهانی آن بانوی گمنامی بود که با مدیریتی غریزی این دستگاهِ عریض و طویل را می‌چرخاند. و احتمالاً یاد و خاطرۀ این رویداد به‌طور محسوس و نامحسوس بر آثار من تأثیر گذاشته است.

وابسته

پانویس

  1. سرزدن به خانه‌ی پدری، ص. ۹۸
  2. نادری، «با نادری دربارهٔ فیلم‌هایش»، ۵۵۵–۵۵۶.
  3. گلستان، «پایسته بزرگداشت و تمجید»، ۱۲.
  4. یادگاری، «بهرام بیضائی»، ۵.
  5. هوشمند و −، «انگار پسر خودم»، ۱۳۴.
  6. بیگدلی و علی‌محمدی، «خواستم کج بنشینم و راست بگویم»، ۷.
  7. http://cinemacinema.ir/news/یادداشت-علیرضا-داود-نژاد-درباره-بهرام/
  8. معیّری، « «فرهنگ معیّری طراح چهره‌پرداز» از کتاب بهرام بیضایی و پدیدهٔ سگ‌کشی»، ۱۸۳–۱۸۵.
  9. http://kayhan.ir/fa/news/91931/جشنواره‌ای-به-نام-یک-فراری-از-وطناخبار-ادبی-و-هنری
  10. https://www.yjc.ir/00Vekz
  11. «یادنامه بهرام بیضایی، «عیّار تنها»». رادیو فردا. بازبینی‌شده در ۲۰۲۰-۱۲-۳۱. 
  12. علیزاده، «عکس و آینه»، ۱۳۱.
  13. آغداشلو، «از خوشی‌ها و حسرت‌ها»، ۲۵۶–۲۵۴.
  14. گلستان، «ابراهیم گلستان از بیضایی می‌گوید»، ۱۴.
  15. شاهین‌پر، «دریچه‌ای رو به دیروز»، ۳۵۲.
  16. احمدی، «اتفاقات و بهار»، ۱۵.
  17. یعقوبیان، «شما و بیضایی»، ۱۸۹.
  18. غفوری آذر، «دانایی را نمی‌شود کشت»، رادیو فردا.
  19. کیمیایی و روحانی، «بازجویی سعید امامی از کیمیایی و بیضایی»، ۲۱.
  20. امجد، «تمام آن خیابان های یکطرفه»، ۲۳۵.
  21. محسنی، «آقای بیضایی سلام!»، ۲۲۳-۲۲۴.
  22. محسنی، «بهرام بیضایی عزیز، تولدت مبارک!»، ایران وایر.
  23. احدیان، «شب شیرین بیانی برگزار شد»، مجلّهٔ بخارا.

منابع

پیوند به بیرون

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ