پیتر هوگ: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
[[Image:Peter Høeg.jpg|thumb|left|«وقتی مادرم از شکار نهنگ بازنگشت، فهمیدم هر لحظه ایی می‌تواند آخرین لحظه باشد.»]]
'''[[W:en:Peter Høeg|پیتر هوگ]]''' (به دانمارکی: Peter Høeg) (زادهٔ ۱۷ مه ۱۹۵۷) داستان‌نویس [[دانمارک|دانمارکی]] است.
'''[[W:en:Peter Høeg|پیتر هوگ]]''' (به دانمارکی: Peter Høeg) (زادهٔ ۱۷ مه ۱۹۵۷) داستان‌نویس [[دانمارک|دانمارکی]] است.


خط ۵: خط ۶:
* «بعد از صد متر، دیگر نمی‌توانم بازویم را راست کنم. به گذشته‌ام فکر می‌کنم، کمکی نمی‌کند. به ایسایاس فکر می‌کنم، کمکی نمی‌کند. ناگهان دیگر شنا نمی‌کنم. در یک سراشیبی ایستاده‌ام و به تندبادی تکیه داده‌ام و دیگر باید تسلیم شوم. آب اطرافم مثل سنگفرشی از تکه‌های طلاست. از ذهنم می‌گذرد که کسانی می‌خواسته‌اند مرا بکشند و حالا جایی ایستاده‌اند و به خودشان تبریک می‌گویند: او را به خاک کشیدیم؛ اسمیلا، گرینلندی ناخالص را.»<ref>پیتر هوگ، خانم اسمیلا و حس برف، ترجمه سامگیس زندی، انتشارات فرهنگ نشر نو و آسیم‏‫، ۱۳۹۴.</ref>
* «بعد از صد متر، دیگر نمی‌توانم بازویم را راست کنم. به گذشته‌ام فکر می‌کنم، کمکی نمی‌کند. به ایسایاس فکر می‌کنم، کمکی نمی‌کند. ناگهان دیگر شنا نمی‌کنم. در یک سراشیبی ایستاده‌ام و به تندبادی تکیه داده‌ام و دیگر باید تسلیم شوم. آب اطرافم مثل سنگفرشی از تکه‌های طلاست. از ذهنم می‌گذرد که کسانی می‌خواسته‌اند مرا بکشند و حالا جایی ایستاده‌اند و به خودشان تبریک می‌گویند: او را به خاک کشیدیم؛ اسمیلا، گرینلندی ناخالص را.»<ref>پیتر هوگ، خانم اسمیلا و حس برف، ترجمه سامگیس زندی، انتشارات فرهنگ نشر نو و آسیم‏‫، ۱۳۹۴.</ref>
* «این فکر ته ماندهٔ نیرویم را به من برمی‌گرداند. تصمیم می‌گیرم ده بار دیگر بازوهایم را حرکت دهم. در هشتمین حرکت، سرم را به چرخ تراکتوری می‌کوبم که به عنوان سپر جلو کشتی «شفق قطبی» آویخته‌اند. می‌دانم فقط چند لحظه دیگر مانده تا بیهوش شوم. نزدیک چرخ، درست روی آب، یک سکو هست. سعی می‌کنم فریادزنان خودم را روی آن پرتاب کنم. هیچ صدایی از من بیرون نمی‌آید، اما خودم را از آن بالا کشیده‌ام.»
* «این فکر ته ماندهٔ نیرویم را به من برمی‌گرداند. تصمیم می‌گیرم ده بار دیگر بازوهایم را حرکت دهم. در هشتمین حرکت، سرم را به چرخ تراکتوری می‌کوبم که به عنوان سپر جلو کشتی «شفق قطبی» آویخته‌اند. می‌دانم فقط چند لحظه دیگر مانده تا بیهوش شوم. نزدیک چرخ، درست روی آب، یک سکو هست. سعی می‌کنم فریادزنان خودم را روی آن پرتاب کنم. هیچ صدایی از من بیرون نمی‌آید، اما خودم را از آن بالا کشیده‌ام.»
* «وقتی مادرم از شکار نهنگ بازنگشت، فهمیدم هر لحظه ایی می‌تواند آخرین لحظه باشد. در [[زندگی]] نباید قدمی وجود داشته باشد که فقط گذر از جایی به جای دیگر تلقی شود. هر قدم را باید طوری برداشت انگار این تنها چیزی است که برایت باقی مانده‌است. همیشه می‌توانی چنین چیزی را همچون آرمانی دست نیافتنی از خودت طلب کنی و پس از آن باید هر بار که به چیزی بی‌توجهی نشان می‌دهی، این را به خودت یادآوری کنی. این برای من روزی دویست و پنجاه بار پیش می‌آید.»
* «وقتی مادرم از شکار نهنگ بازنگشت، فهمیدم هر لحظه ایی می‌تواند آخرین لحظه باشد.»
* «در [[زندگی]] نباید قدمی وجود داشته باشد که فقط گذر از جایی به جای دیگر تلقی شود. هر قدم را باید طوری برداشت انگار این تنها چیزی است که برایت باقی مانده‌است. همیشه می‌توانی چنین چیزی را همچون آرمانی دست نیافتنی از خودت طلب کنی و پس از آن باید هر بار که به چیزی بی‌توجهی نشان می‌دهی، این را به خودت یادآوری کنی. این برای من روزی دویست و پنجاه بار پیش می‌آید.»


== منابع ==
== منابع ==

نسخهٔ ‏۳۱ اوت ۲۰۱۷، ساعت ۱۰:۴۵

«وقتی مادرم از شکار نهنگ بازنگشت، فهمیدم هر لحظه ایی می‌تواند آخرین لحظه باشد.»

پیتر هوگ (به دانمارکی: Peter Høeg) (زادهٔ ۱۷ مه ۱۹۵۷) داستان‌نویس دانمارکی است.

گفتاوردها

خانم اسمیلا و حس برف

  • «بعد از صد متر، دیگر نمی‌توانم بازویم را راست کنم. به گذشته‌ام فکر می‌کنم، کمکی نمی‌کند. به ایسایاس فکر می‌کنم، کمکی نمی‌کند. ناگهان دیگر شنا نمی‌کنم. در یک سراشیبی ایستاده‌ام و به تندبادی تکیه داده‌ام و دیگر باید تسلیم شوم. آب اطرافم مثل سنگفرشی از تکه‌های طلاست. از ذهنم می‌گذرد که کسانی می‌خواسته‌اند مرا بکشند و حالا جایی ایستاده‌اند و به خودشان تبریک می‌گویند: او را به خاک کشیدیم؛ اسمیلا، گرینلندی ناخالص را.»[۱]
  • «این فکر ته ماندهٔ نیرویم را به من برمی‌گرداند. تصمیم می‌گیرم ده بار دیگر بازوهایم را حرکت دهم. در هشتمین حرکت، سرم را به چرخ تراکتوری می‌کوبم که به عنوان سپر جلو کشتی «شفق قطبی» آویخته‌اند. می‌دانم فقط چند لحظه دیگر مانده تا بیهوش شوم. نزدیک چرخ، درست روی آب، یک سکو هست. سعی می‌کنم فریادزنان خودم را روی آن پرتاب کنم. هیچ صدایی از من بیرون نمی‌آید، اما خودم را از آن بالا کشیده‌ام.»
  • «وقتی مادرم از شکار نهنگ بازنگشت، فهمیدم هر لحظه ایی می‌تواند آخرین لحظه باشد.»
  • «در زندگی نباید قدمی وجود داشته باشد که فقط گذر از جایی به جای دیگر تلقی شود. هر قدم را باید طوری برداشت انگار این تنها چیزی است که برایت باقی مانده‌است. همیشه می‌توانی چنین چیزی را همچون آرمانی دست نیافتنی از خودت طلب کنی و پس از آن باید هر بار که به چیزی بی‌توجهی نشان می‌دهی، این را به خودت یادآوری کنی. این برای من روزی دویست و پنجاه بار پیش می‌آید.»

منابع

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
پیتر هوگ
دارد.
  1. پیتر هوگ، خانم اسمیلا و حس برف، ترجمه سامگیس زندی، انتشارات فرهنگ نشر نو و آسیم‏‫، ۱۳۹۴.