تعقیب گوسفند وحشی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۷۹: خط ۷۹:
* [[جنوب مرز غرب خورشید]]
* [[جنوب مرز غرب خورشید]]
* [[کتابخانه عجیب]]
* [[کتابخانه عجیب]]
* [[جنگل نروژی (رمان)|جنگل نروژی]]


== منابع ==
== منابع ==

نسخهٔ ‏۱۱ اوت ۲۰۱۷، ساعت ۰۵:۴۳

تعقیب گوسفند وحشی (به ژاپنی: 羊をめぐる冒険) سومین رمان هاروکی موراکامی نویسنده ژاپنی است که در سال ۱۹۸۲ در ژاپن منتشر شد.

گفتاوردها از رمان

  • «اما به نظرم می‌رسد همیشه آنچه را نمی‌توانم درست بیان کنم، خوب می‌فهمی. مشکل این است که در درست بیان کردنِ چیزها کارم روز به روز بدتر می‌شود. انگار این نقص مادرزادی است. طبعاً هر کس نواقصی دارد. بزرگترین نقص من این است که نقایص مادرزادم سال به سال بیشتر می‌شود. انگار در درونم جوجه‌هایی بزرگ‌تر می‌شوند. جوجه‌ها مرغ می‌شوند و تخم می‌گذارند و تخم‌ها بدل به جوجه‌های دیگری می‌شوند که بعدها تخم می‌گذارند. آخر این هم شد زندگی؟ حیرانم که چطور با این همه نقایص کنار بیایم. بله، کنار می‌آیم. اما در نهایت مسئله این نیست، نه؟»[۱]
  • «اما در حال حاضر باید سپاسگزار باشم (واقعا هستم) که چیزی برای صرف نظر کردن ندارم. احساس خوبی است. تنها چیزی که شاید بتوانم از آن صرف نظر کنم، خودم است. صرف نظر کردن از خود نظر بدی نیست. نه، این انگار طنینی رقت بار دارد. اما خودِ نظر ابداً رقت بار نیست. به حالِ خودم غصه نمی‌خورم. وقتی می‌نویسم این طور به نظر می‌رسد.»
  • «صادق بودن و بیانِ حقیقت، دو چیزِ کاملاً متفاوت است…»
  • «نمی‌دانم، تو یه حالتی داری. یک ساعت شنی را در نظر بگیر: دانه‌های شن دارد تمام می‌شود. کسی مثل تو از آن هاست که همیشه می‌تواند شیشه را برگرداند.»
  • «هر عکس کوچکی را از آلبوم عکس کنده بود. از هر عکسِ دوتایی قسمت خودش را تمیز بریده بود و قسمت مرا باقی گذاشته بود. عکس‌های تکی من با منظره کوه و رود، یا گوزنی و گربه‌ای دست نخورده مانده بود. در سه تا آلبوم، گذشته را اصلاح کرده بود. انگار از زمان تولد و در تمام عمر تنها بودم و تنها می‌ماندم.»
  • «بعضی چیزها از یاد می‌روند، بعضی ناپدید می‌شوند، بعضی هم می‌میرند.»
  • «بودن با زنی شاید در ذهنتان مهم‌ترین چیز باشد، شاید هم ابداً اهمیت نداشته باشد. این یعنی که بگوییم هماغوشی درمان است (یعنی خوددرمانی) یا گذران وقت. پس هماغوشی برای اصلاح خود به پایان می‌رسد و برای وقت کشی آغاز می‌شود: آن که جنبهٔ درمانی دارد اول تمام می‌شود و کاری نمی‌توان کرد و بر عکس.»
  • «گفتم: تاحالا شده احساس کنین رو به سمتی می کنین و کسی که مقابل شماست روش رو به سمت دیگه میکنه و نمیتونین ببینین که اون شخص چه شکلیه. تنها چیزی که میبینین قسمتی از پشت یه کت سفیده که ناپدید میشه. اما سفیدی پشت کتش به صورتی محو ناشدنی توی هشیاری شما حک میشه»[۲]
  • «محرمیت: شاید این مسئله اهمیت زیادی برای آدم داشته باشد یا کاملاً بی‌اهمیت باشد می‌شود گفت هم نوعِ درمانی (خود درمانی) دارد و هم نوعِ سرگرمی… محرمیتی داریم که از اول تا آخرِ آن بهبود خویشتن است و محرمیتی داریم که فقط وقت کشی ست. محرمیتی که اوایل درمانی است آخر سر به چیزی از سر بی‌کاری تبدیل می‌شود و برعکس. زندگی ما انسانها؛ چطور بگویم اساساً با زندگی زناشویی نهنگ‌ها فرق دارد. ما نهنگ نیستیم و این مسئله با درنظر گرفتن زندگی زنانوشویی موضوع فوق‌العاده‌ای را تشکیل می‌دهد.»

گفتگوها در رمان

- بعد چه اتفاقی می‌افتاد؟
- یک کشور پر از هرج و مرج کاملاً اصولی. دسیسه‌ای که در اون تمام نیروهای مقابل در یک کل واحد حل میشدن و من و گوسفند در مرکز اون قرار می‌گرفتیم
- پس چرا اونو رد کردی؟
زمان ضعیف شد و به مرگ رسید و روی این زمان مرده، برف سکوت می‌بارید
- به نظرم احساس می‌کردم به ضعف خودم چسبیدم. به درد و رنج خودم هم همین‌طور… روشنایی تابستون، رایحه نسیم، صدای زنجره‌ها، چرا باید ازینکه این چیزا رو دوست دارم عذر خواهی کنم..

«این احساست، احساس خوبی است یا بد؟»
«هیچ‌کدام. یا هر دو. نمی‌توانم بگویم.»
یکراست به صورتم زل زد. «انگار لازم است بیشتر روی وسایل بیان عواطفت کار کنی.»
گفتم: «نمی‌توانم بگویم وضعم در توضیح آن‌ها هم خوب است.»

«خب پس چه باید بکنم؟»
مدت درازی چیزی نگفت. انگار داشت به‌کل به چیز دیگری فکر می‌کرد. بعد به سکوت خاتمه داد: «گوش کن. به نظرم باید با هم دوست شویم. البته اگر از نظر تو مانعی نداشته باشد.»
گفتم: «البته که مانعی ندارد.»
«منظورم دوستی خیلی صمیمی است.»
سرجنباندم.
به این ترتیب، با هم دوست صمیمی شدیم. هنوز سی دقیقه نگذشته از اولین دیدارمان.
گفتم: «مانند دوست صمیمی یکی - دو تا سؤال ازت داشتم.»
«معطل نشو.»
«اول، چرا گوش‌هات را نشان نمی‌دهی؟ دوم، آیا گوش‌هات غیر از من روی یکی دیگر هم این تأثیر قوی را گذاشته؟»
آهسته گفت: «چندتایی. بله.»
«چندتایی؟»
«حتم. اما به عبارتی دیگر، من به خویشتنی خو گرفته‌ام که گوش‌هایش را به نمایش نمی‌گذارد.»
«درست.»
«می‌شود از آن خویشتنی بگویی که گوش‌هایش را می‌نمایاند؟»
«از مدتی پیش، شک دارم بتوانم خوب توضیح بدهم. حقیقت این است که گوش‌هایم را از دوازده‌سالگی یک بار هم نشان نداده‌ام.»
«اما وقتی آن کار مانکنی را می‌کردی، گوش‌هایت را نشان دادی، نه؟»
«گفت: «بله، اما نه گوش‌های واقعی خودم را.»
«گوش‌های واقعی تو نبود؟»
«گوش‌های مسدود بود.»
«از گوش‌های مسدود خودت بیشتر برایم بگو.»
«گوش‌های مسدود گوش‌های مرده است. من گوش‌هایم را کشتم. یعنی آگاهانه همهٔ مجراها را بستم … منظورم را می‌فهمی؟»
نه، هیچی نفهمیدم.
گفت: «پس، از من بپرس.»
«منظورت از کشتن گوش این است که کر می‌شوی؟»
«نه، کاملاً خوب می‌شنوم؛ ولی با این حال گوشم مرده است. شاید تو هم بتوانی این کار را بکنی.»
«کمر راست کرد، شانه‌ها را چهار- پنج سانت بالا داد، آرواره را کاملاً جلو داد، این حالت را ده ثانیه حفظ کرد و بعد یکهو شانه‌ها را پایین انداخت.
«بفرما. گوش‌هام مرده. حالا تو امتحان کن.»
حرکاتی را که انجام داده بود، سه بار تکرار کردم. آهسته، با دقت، اما کمترین احساسی به من دست نداد که گوش‌هایم مرده باشند.
دلسرد گفتم: «عقیده دارم که گوش‌هام درست نمی‌میرند.»
«عیب ندارد. اگر گوش‌هات لازم ندارند بمیرند، اشکالی ندارد که نمیرند.»
«می‌شود سؤال دیگری بکنم؟»
«معطل نشو.»
«اگر هرچی را که گفتی با هم جمع کنم، به این نتیجه می‌رسم: تا دوازده سالگی گوش‌هات را نشان می‌دادی. بعد روزی قایمشان کردی؛ و از آن به بعد، حتی یک‌بار هم گوش‌هات را نشان ندادی. اما در وقت‌هایی که باید گوش‌هات را نشان بدهی، مجرای بین گوش‌ها و آگاهی خودت را می‌بندی. درست است؟»
«درست است.»

پنج، شش، هفت…
سر قدم هشتم ایستادم، چشم‌ها را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. همهمهٔ خفیفی توی گوشم بود. انگار نسیم دریا از لای پردهٔ سیمی زنگ‌زده‌ای می‌گذشت. یادش که افتادم، از خودم پرسیدم کی لب دریا بودم؟
بگذار ببینم. ۲۴ ژوئیه، شش و نیم صبح. وقت مناسب سال برای کنار دریا، ساعت دلخواه روز. کنار دریا هنوز خلوت است. رد پای مرغ دریایی بر لب دریا مثل سوزنی برگ‌های کاج پس از بادی تند پراکنده است.
باز راه افتادم. کنار دریا را فراموش کردم. از همهٔ این‌ها سال‌ها گذشته.
در قدم هشتم ایستادم، چشم‌ها را باز کردم و مثل همیشه خود را یکراست جلوی دستگیره در دیدم. روزنامهٔ دو روز و دوتا نامه از صندوق پستی را زیر بغل زده بودم. بعد کلیدها را از ته جیبم درآوردم و خم شدم و پیشانی‌ام را روی در آهنی سرد گذاشتم. صدای تلخی از جایی پشت گوشم آمد. من، تکه‌ای پنبه، خیس توی الکل. فقط با تسلط اندک بر حواسم.
عالی شد.
در به اندازهٔ یک سوم باز شد. تنم را لغزاندم تو و در را پشت سرم بستم. هال سکوت قبرستان را داشت. سکوتی بیش از آنچه باید.
در همین وقت، متوجه کفش‌های راحتی قرمز شدم. کفش‌هایی که قبلاً دیده بودم. این کفش‌ها بین کفش‌های گل آلود تنیس و سندل ساحلی ارزان قرار داشت. مثل هدیهٔ نابهنگام کریسمس. سکوت مثل غبار نرمی بر آن‌ها نشسته بود.

نوشتارهای وابسته

منابع

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. هاروکی موراکامی، تعقیب گوسفند وحشی، ترجمهٔ مهدی غبرایی، نیکو نشر، ۱۳۹۴.
  2. هاروکی موراکامی، شکار گوسفند وحشی، ترجمهٔ محمود مرادی، انتشارات ثالث، ۱۳۹۲.