محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
خط ۱:
خط ۱:
'''[[w:سید|سید]] [[w:مجمر اصفهانی|حسین بن علی طباطبایی اصفهانی]]''' با لقب ''مجتهد الشعراء'' شهرتیافته به '''مَجمَر اصفهانی''' (۱۷۷۶، [[w:زواره|زواره]] - ۱۸۱۰، [[تهران]]) شاعر [[ایرانی]] بود.<ref name="ریاض العارفین">{{یادکرد کتاب|| نام خانوادگی =هدایت| نام =رضاقلیخان| پیوند نویسنده =رضاقلیخان هدایت|ویراستار= نصرتالله فروهر | فصل=مجمر اصفهانی| عنوان =[[w:ریاضالعارفین|ریاض العارفین]]| کوشش =سید رضی واحدی و سهراب زارع| سال =سال ۲۰۰۹م| ناشر =انتشارات امیرکبیر| مکان =تهران| زبان =fa| صفحه =ص ۳۸۶|شابک= 978-964-00-1233-8}}</ref>
'''[[w:سید|سید]] [[w:مجمر اصفهانی|حسین بن علی طباطبایی اصفهانی]]''' با لقب ''مجتهد الشعراء'' شهرتیافته به '''مَجمَر اصفهانی''' (۱۷۷۶، [[w:زواره|زواره]] - ۱۸۱۰، [[تهران]]؛ دفنشده در [[قم ]]) شاعر [[ایرانی]] بود.<ref name="ریاض العارفین">{{یادکرد کتاب|| نام خانوادگی =هدایت| نام =رضاقلیخان| پیوند نویسنده =رضاقلیخان هدایت|ویراستار= نصرتالله فروهر | فصل=مجمر اصفهانی| عنوان =[[w:ریاضالعارفین|ریاض العارفین]]| کوشش =سید رضی واحدی و سهراب زارع| سال =سال ۲۰۰۹م| ناشر =انتشارات امیرکبیر| مکان =تهران| زبان =fa| صفحه =ص ۳۸۶|شابک= 978-964-00-1233-8}}</ref>
== گفتاوردها ==
== گفتاوردها ==
نسخهٔ ۲۶ ژوئن ۲۰۱۷، ساعت ۰۹:۳۶
سید حسین بن علی طباطبایی اصفهانی با لقب مجتهد الشعراء شهرتیافته به مَجمَر اصفهانی (۱۷۷۶، زواره - ۱۸۱۰، تهران ؛ دفنشده در قم ) شاعر ایرانی بود.[۱]
گفتاوردها
نه قابل تکلیفی و نه لایق حشری
نه در غم امروزی و نه در غم فردا
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما[۱]
* * *
چو ره درست روی گو بمان که گمشدگان
چه سود ازین که چنین میروند چابک و چست[۱]
* * *
شکوهام از بخت نافرجام نیست
هر که را عشق است او را کام نیست
طی نشد این راه و افتادم ز پای
وین عجب کافزون تر از یک گام نیست
گر برآید بانگ بدنامی ز خلق
نیک نام آن کس که او را نام نیست
گر بیاشامند خون او رواست
هر که او در عشق خونآشام نیست[۱]
* * *
عالم ترا و ما همه بیخانمان و نیست
غیر از دل خرابی و آن نیز جای تست
گر با درون شاه و اگر با دل گدا
در هرچه بازجستم و جویم هوای تست
جز جان ندادهایم که گویم برای کیست
کاری نکردهایم که گویم برای تست[۱]
* * *
هر یک ازین همرهان رهبر یکدیگرند
قافلهٔ عشق را قافلهسالار نیست[۱]
* * *
مقیمان حرم را حلقه بر دست
من اندر حلقهٔ دردی کشان مست
شدم از کعبه در بتخانه کز دوست
پرستش را بتی بر یاد او هست
نه در بالا نه در پست است و جمعی
به جستجویش از بالا و از پست
به صحرا مرغ و در دریا مرا دام
به دریا حوت و در صحرا مرا شست[۱]
* * *
ز سر عشق خبر نیست پیر کنعان را
که دل نداده به طفلی که غیر فرزند است[۱]
* * *
زاهد که عیب برهمنان گفت پیر ما
با او مگر چه گفت که با برهمن نگفت[۱]
* * *
جان دادم و رفتم به سلامت ز ره عشق
راهی است ره عشق که هیچش خطری نیست[۱]
* * *
از حقیقت هیچکس آگه نشد
هر کسی حرفی ز جایی میزند
ما و آن وادی که از گمگشتگی
هر طرف خضری صدایی میزند
تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید
کشته در خون دست و پایی میزند
تا چه پیش آید که در کوی توام
هرکه میبیند قفایی میزند
خرم آن کشور که سلطانی در او
بوسه بر دست گدایی میزند[۱]
* * *
تا دل از دیده فرو ریخت فزون گشت سرشکم
چشمه پیداست که چون پاک شدآبش بفزاید[۱]
* * *
بگرد هم پی درمان هم لیک
چه تدبیر آید از دیوانهای چند
فزاید کاش آن آهی که هر شب
ازو روشن شود کاشانهای چند
نیاساید دلی یارب کزان هست
همه شب یارب اندرخانهای چند
جهان بی دانه صید او چه میکرد
اگر در دام بودش دانهای چند
فغان ما ز هشیاریست مجمر
دریغ ازنالهٔ مستانهای چند[۱]
* * *
باز از پی خرابی ما از چه میرسد
سیلی که صد ره آمد و ما را خراب دید[۱]
* * *
نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
نالهٔ مرغ گرفتار نشانی دارد
راز عشق آن نبود کش به اشارت گویی
سِرِّ این نکتهٔ سربسته بیانی دارد
شدم انگشتنما در همهٔ شهر مگر
هر که از چشم تو افتاد نشانی دارد[۱]
* * *
هر که بگذشت آفرین برناوک صیادخواند
کس نمیپرسد که ما را از چه بسمل کردهاند
عاقلی گویند شددیوانهٔ طفلان ولی
گرمن آن دیوانهام دیوانه عاقل کردهاند[۱]
* * *
تا چیست ندانم که در این قافله هرکس
از پای درافتد ز همه پیشتر آید[۱]
* * *
از خاک پای دوست مگر آفریدهاند
کاین عاشقان به دیدهٔ ما جا گزیدهاند
دامن مگیرشان به ملامت که دادهاند
از دست دامنی که گریبان دریدهاند
زاهد کند ملامتشان وه که گمرهی
خندد به آن کسان که به منزل رسیدهاند
انکارشان کنند و ندانند کاین گروه
گویند آنچه از لب جانان شنیدهاند
بنگر بدین که با غم عشقند یار و دوست
بر این مبین که خاک ره و خار دیدهاند[۱]
* * *
عشق شد ازراه زهدم سوی رندی رهنمون
تا چه ره بود آنکه جزگم گشته تا منزل نبود[۱]
* * *
زاهداازتوچه نفرین چه دعاکی بوده است
که ازین طایفه صاحب نفسی برخیزد[۱]
* * *
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دلِ مردم بیچاره کند[۱]
* * *
نالم به شام هجر و خوشم زانکه عاشقان
شادند ازین که نالهٔ مرغ سحر بود[۱]
* * *
بی سروپایی ما بین که گدایان ما را
مینمایند به مردم که چه بی پا و سرند[۱]
* * *
نبودی حاصل عقل ار جنون گشت
چرا دیوانه هرجا عاقلی بود[۱]
* * *
برآن سرچشمه آخر جان سپردیم
که میگفتند جان بخشد زلالش[۱]
* * *
خرد بندی است محکم لیک گاهی
توان با ناتوانیها شکستش[۱]
* * *
همه آتشم چه ترسم که سر عذاب داری
همه رحمتی چه پیچم که چرا گناه دارم
ترو خشک عالمی سوخت ز عشق و سادگی بین
که به پیش برق دستی به سر گیاه دارم
من مست را چه پرسی زخرد که نیست مجمر
خبرم ز سر که گویم خبر از کلاه دارم[۱]
* * *
پیکان او گذر کند ازسنگ ومن دلی
آوردهام که پیش خدنگش سپر کنم
غمش به ملک جهان خواجه میخرد زمن اما
غمی که بندهٔ آنم بگو چگونه فروشم[۱]
* * *
نفس را دام هوا داده پی صید جهان
شاهبازی به شکار مگسی داشتهایم[۱]
* * *
جای مالب تشنگان برساحل بحر است و باز
خویشتن را از پی موج سراب افکندهایم[۱]
* * *
ترا کمند ز پرواز ما بلندتر آمد
که باز رشته به دست تو بود هرچه پریدم
میان شهر به دوشم برند و محتسب از پی
خدای را به که گویم که من نه مست نبیذم[۱]
به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن
از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن[۱]
* * *
در که گریزم که ز دستت نهم
روی به هر سو بود آن سوی تو[۱]
* * *
بر هر که بنگرم ز تو کامیش حاصل است
آن را که زنده کرده و آن را که کشتهای
از هیچ دیده نیست که خوابی نبردهای
در هیچ سینه نیست که تابی نهشتهای[۱]
* * *
دلم جای غم او شد که میگفت
نمیگنجد محیطی در حبابی[۱]
* * *
باتوام لیک از تو بی خبرم
چون در آیینهٔ چشم بی بصری[۱]
* * *
باز از همه به حدیث عشق است
صد بار اگر شنیده باشی[۱]
منابع