کلیم کاشانی

از ویکی‌گفتاورد

ابوطالب کلیم کاشانی (۱۵۸۲، همدان - ۱۶۵۱، کشمیر) شاعر ایرانی - هندی؛ ملک‌الشعرای دربار شاه جهان بود.[۱]


گفتاوردها[ویرایش]

پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت      ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دوباره نیست      رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت      صد بار از کنار من این کاروان گذشت
از دست برد حسن تو بر لشکر بهار      یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
طبعی بهم رسان که بسازی به عالمی      یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت در عالم جزین نبود      آن سر که خاک سرد بره از آسمان گذشت
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست      در فکر نام ماند اگر از نشان گذشت
بی‌دیده راه اگر نتوان رفت، پس چرا      چشم از جهان چو بستی از آن می‌توان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود پیش      آن هم کلیم، با تو بگویم چسان گذشت
یک‌روز صرف دادن دل شد به این و آن      روزی دگر به کندن دل زین و آن گذشت[۱]
* * *
چشمت به فسون بسته غزالان ختن را      آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را
پیداست که احوال شهیدانش چه باشد      جایی که به شمشیر ببرند کفن را
معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ      جز باده به کف نیست هوادار چمن را
آب دم تیغت چو به خاطر گذرانم      خمیازه کند باز لب زخم کهن را
هر شمع که روشن‌تر از آن نیست درین بزم      روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را
میخانه‌نشینی‌ام نه از باده‌پرستی است      از دل نتوان کرد برون حب وطن را
بی‌سینهٔ روشن رخ معنی ننماید      آیینه همین است عروسان سخن را
زاهد نبرد نام کلیم این ادبش بس      اول اگر از باده نشست است دهن را[۱]
* * *
دنبال اشک افتاده‌ام، جویم دل‌آزرده را      از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
با این رخ افروخته هرجا خرامان بگذری      ز باد دامن می‌کنی روشن چراغ مرده را
گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد      قیمت چه داند لشکری جنس به غارت برده را
تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فکن      ای شخ تا پیدا کنی، سررشتهٔ گم کرده را
گر جان به جانان نسپرم دل بستهٔ آن نیستم      نتوان به دست پادشه دادن گل پژمرده را
زاهد ز بی‌سرمایگی کردست در صد جا گرو      دین به دنیا داده را، ایمان شیطان برده را
در دشمنی با خویشتن فرصت به خصم خود مده      خود برفکن همچون حباب از روی کارت پرده را
دوران به یک زخم جفا کی از سر ما وا شود      صیاد از پی می‌رود، نخجیر ناوک خورده را
آخر به جان آمد کلیم، از پاس خاطر داشتن      تا کی به دل واپس برد، حرف به لب آورده را؟[۱]
* * *
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار      به هرچه دسترست نیست دل از آن بردار
اگر نسیم ریضا وطن هوس داری      به ناله دامن خرگاه آسمان بردار
به عندلیب شنیدم که باغبان می‌گفت      ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار
به راه عشق که زاری و عجز می‌طلبند      ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار
پیاله گر به کف آید به پندگو منگر      چو گل بود، نظر از روی باغبان بردار
اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان      چون شیشه جلوه کند شمع از میان بردار
زمانه هرچه دهد در بهای عمر بگیر      ز بد معامله گلخن به گلستان بردار
وطن تمام خس و خار بی‌کسی است کلیم      برو سواد وطن را از آستان بردار[۱]
* * *
در کورهٔ غم سوختنم مایهٔ کامست      آتش به از آبست، در آن کوزه که خامست
بی‌مصحلت ساقی این دور، نباشد      گر گریهٔ میناست و گر خندهٔ جامست
آسیب جهان بیش رسد گوشه‌نشین را      دامی نبود در ره آن صید که رامست
از نور خورد کس نرسیدست به جایی      این عثل چراغی است که در خانه حرامست
مشاطهٔ حسن تو بود بخت سیاهم      محبوبی شمع این همه از پرتو شامست
گر حلقهٔ دامست و گر حلقهٔ زنجیر      سرحلقه به غیر از من دیوانه کدامست
در خیل اسیران تو هرچند نگنجد      خرسند کلیم از تو بپرسیدن نامست[۱]
  • «ما ز آغاز و ز انجام جهان بی‌خبریم/اول و آخر این کهنهکتاب، افتاده‌ست.»
    • دیوان ابوطالب کلیم کاشانی
  • «ما زنده از آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست.»
    • منظومهٔ ظفرنامه

منابع[ویرایش]

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ درخشان، مهدی. بزرگان و سخن سرایان همدان. ج. اول (بعد از اسلام تا ظهور سلسله قاجار). تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۴ش/ ۱۹۹۵م. ص ۲۹۰. 
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ