قائم‌مقام فراهانی

از ویکی‌گفتاورد

قائم‌مقام فراهانی (میرزا ابوالقاسم فراهانی) فرزند سیدالوزرا میرزا عیسی، معروف به میرزا بزرگ از سیاستمداران خوشنام دوره قاجار و نثرنویسی چیره‌دست و شاعری خوش‌قریحه بود. زادروز (۱۱۹۳ هجری قمری). قائم مقام در تاریخ (۱۲۵۱ هجری قمری) به‌دستور محمدشاه قاجار در باغ نگارستان به‌قتل رسید.

دارای منبع[ویرایش]

رسائل و منشأت قائم‌مقام[ویرایش]

  • نامه به میرزابزرگ قائم‌مقام از زبان عباس میرزا
خدایا راست گویم فتنه از تست      ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان ختا را      بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان      به‌دندان دست و لب باید گزیدن

می‌فرمایند (عباس‌میرزا نایب‌السلطنه)پلوهای قند و ماش و قدح‌های افشره و آش شماست که حضرات را (آخوندهای تبریز) هار کرده است. اسب عربی بی‌اندازه جو نمی‌خورد و اختهٔ قزاقی اگر ده‌من یکجا بخورد بدمستی نمی‌کند، خلاف یابوهای دودرغه که تا قدری جو زیاد دید و در قوروق بی‌مانع چرید، اول لگد به مهتری که تیمارش می‌کند، می‌زند.

ای گلبن تازه، خار جورت      اول بر پای باغبان رفت

از تاریخی که شیخ‌الاسلام تبریز در فتنه مغول صلاح مسلمین را در استسلام دید تا امروز، چه در عهد جهانشاهی و مظفری، چه سلاطین صفوی، چه نادرشاهی و کریم‌خانی... هرگز علمای تبریز این احترام و عزت و اعتبار و مطاعیت نداشتند، تا در این عهد از دولت ما و عنایت ماست که علم کبریا به اوج سما افراشتند. سزای آن نیکی این بدی است! امروز که ما در برابر سپاه مخالف نشسته‌ایم و مایملک خود را بی محافظ خارجی به اعتماد اهل تبریز گذاشته، در شهر پایتخت ما آشوب و فتنه بکنند و دکان وبازار ببندند و سیدحمزه و باغمیشه بروند... فرمودند اگر حضرات از آش و پلو سیر نشوند بجا، اما شما را چه افتاده است که از زهد ریایی و نَهَم مُلائی سیر نمی‌شوید؟ کتاب جهاد نوشته شد، نبوت خاصه به‌اثبات رسید، قیل و قال مدرسه حالا دیگر بس است یک‌چند هم خدمت معشوق و می کنید! صدیک آن چه با اهل صلاح حرف جهاد زدید اگر با اهل سلاح صرف جهاد شده بود، کافری نمی‌ماند که مجاهدی لازم باشد... تا حال هرچه از این ورق خواندیم و بر این نسق راندیم سود و بهبودی ظاهر نگشت... من‌بعد بساط کهنه برچینید و طرح نو دراندازید. با اهل آن شهر معاشرت کنید و مربوط شوید، دعوت و صحبت نمایید، از جوانان قابل و پیران کامل آنها، چندنفری که به کار خدمت آیند انتخاب کنید و هزاریک آنچه صرف این طایفه (آخوندها) شد، مصروف آنها دارید و ریک این جماعت را دور بیندازید، مثل سایر ممالک محروسه باشد، نه اذیت و اضرار، نه دخالت و اقتدار... عالیجاه میرزا مهدی در حقیقت یکی از امنای دولت و محارم حضرت ما است. دخلی به آن دارودسته ندارد. آب و گل و جان و دل او در هوای ما و رای ما است.

گرچه هم‌طبعند هردو، به بود شادی ز غم      ورچه از چوبند هردو، به بود منبر ز دار

بخشی از یک نامه خصوصی

  • «... عریضه مختصر در جواب می‌نوشتم. تا اواسط صفحه طوری باهم راه آمدیم، آنجا قلم سرکشی کرد، عنان از دستم گرفت، پیش افتادم، دیدم بی‌پیر از خامه سرکار «وقایع‌نگار» اقتباس کرده، زاغ است و زاغ را صفت کبک آرزوست... جلوش را کشیدم... راستی یعنی چه؟ درستی کجاست؟ بی‌پرده‌گویی چرا؟ پنهان خورید باده که تکفیر می‌کنند. مردی که اینجا بی‌پرده و حجاب حرف بزند نادرتر از آن است که زنی در فرنگ با چادر و نقاب راه برود!... کاغذت را مثل ابنای زمان دم‌بریده کردم، انشاالله ناجور نیست... نه هرکس حق تواند گفت گستاخ. بنده به‌اقتضای جبن و احتیاطی که بالذات دارم، به کنایه و رمز معتقدم تا از سعایه و غمز محترز باشم.


نامه ای به همسر

  • مهربان من، دیشب که به خانه آمدم، خانه را صحن گلزار و کلبه را طبله عطار دیدم. ضیفی مستغنی الوصف که مایه ناز بود و محرم راز گفت قاصدی وقت ظهر کاغذی سر به مهر آورده که سربسته به طاق ایوان است و گلدسته باغ رضوان. فی الفور،
مهر از سر نامه برگرفتم      گویی که سر گلابدان است

ندانستم نامه خط شماست یا نافه مشک ختا. نگارخانه چین است یا نگارخانه عنبرین. پرسشی از حالم کرده بودی. از حال مبتلای فراق که جسمش اینجا و جان در عراق است چه میپرسی؟ تا نه تصور کنی که من از تو صبورم. به خدا بی آن یار عزیز شهر تبریز برای من تبخیز است و از جان و عمر بی آن جان و عمر بیزارم. بلی، فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست. ایام هجر است و لیالی بی فجر، درد دوری هست و تاب صبوری نیست، رنج حرمان موجود است و راه درمان مسدود.

یا رب تو به فضل خویشتن باری      زین ورطه هولناک برهانم

همان بهتر که چاره این بلا از حضرت جل وعلا خواهم تا به فضل خدایی رسم جدایی از میان برافتد و بخت بیدار و روز دیدار، بار دیگر روزی شود.
والسلام


  • آه از این قوم بی‌حمیت بی‌دین      کُرد ری و تُرک خمسه و لُر قزوین
    عاجز و مسکین هرچه دشمن بدخواه      دشمن و بدخواه هرچه عاجز و مسکین
    رو به خیار و کدو کنند چو رستم      پشت به خیل عدو کنند چو گرگین...


    • روزگار است آنکه گه عزت دهد، گه خوار دارد      چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد
      مهر اگر آرد، بسی بی‌جا و بی‌هنگام آرد      قهر اگر آرد، بسی ناساز و بی‌هنجار دارد
      گه به‌خود چون زرق‌کیشان تهمت اسلام بندد      گه چو رُهبان و کشیشان جانب کفار دارد
      • در نکوهش اللهیارخان آصف‌الدوله و فرار او از میدان کارزار
      بگریز به‌هنگام که هنگام گریز است      رو در پی جان باش که جان سخت عزیز است
      ای خائن نان و نمک شاه و ولیعهد      حق نمک شاه و ولیعهد گریز است؟
      آن صلح به‌هم برزن و از جنگ به‌در زن      نه مرد نبرد است، زنی قحبه و هیز است
      گوید که غلام در شاهنشهم، اما      بالله نه غلام است، اگر هست کنیز است
      برگشته به صدخواری و بی عاری و اینک      باز از پی اخذ و طمع دانگ و قفیز است
      حاشا که توان آهن و پولاد بریدن      با دشنه چوبین که نه تند است و نه تیز است

      پیوند به بیرون[ویرایش]

      ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ