(....پای می داشت از خیابان رد میشد که یک راهبه دید. برای احوالپرسی خودی نشان داد....ولی راهبه هیچ جوابی نداد...شاید منظور پای می رو نفهمید....شاید هم فهمید و اهمیتی نداد...مقصود او معلوم نبود....و تنها چیزی که معلوم بود..واکنش پای می بود.
ورنیتا گرین: ببین متاسفم که چهار سال قبل اون بلا رو سرت آوردم. ولی من حالا یک آدم دیگه ام . حالا می دونم لایق بخشش تو نیستم ولی از طرف دخترم ازت خواهش میکنم .
عروس : لعنتی بس کن. این که نمی خوام جلوی دخترت بکشمت دلیل نمیشه پاشو بکشی وسط تا دلم بسوزه . هیچ چیز از ۴ سال قبل تا حالا کاری رو که کردی عوض نمی کنه. حتی حامله شدن .
اورن : فکر نمی کردی که این قدر آسون باشه مگه نه ؟
عروس: می دونی....برای یه لحظه آره
هانزو: تو با هانزو چی کار داری ؟
عروس: ازش شمشیر سامورائي ميخوام
هانزو: چرا ازش شمشیر سامورائي مي خواي ؟
عروس: می خوام یه سري جونور موذي رو بکشم
هانزو: موشاي بزرگي بايد باشن كه تو شمشیر هانزو می خوای